امشب هیستریکم اما نه واقعی . واقعی شب‌های قبل بود که سر کتاب فهمیدم آدمای نزدیکم مراعاتمو نمیکنن. دیروز و پیروز که گریه کنم و راه گلوم سوخت. امروز اما تحت تأثیر چندتا استوری قرار گرفتم و باز بهم ثابت شد تردمیل چیزیه که من دارم استفاده میکنم که فهمیدم من سپار یک رونده نیستم.

بهرحال فکر میکنم شاید قرار باشه کل راه یکدفعه رخ بده.

من مهاجری در کشور خودم. این چیزیه که موقع تنها و غمین بودن بهم غلبه می‌کنه.

سومین دغدغه من هم اینه واقعا اذیتم از حضور چند نفر تو پیجم و فالو داشتنشون.

یه آدمی هست که دور به دور پشت سرم حرف میزنه. نمی‌دونم منم واقعا تغییر کرده دیگه آدم جالبی بنظر نمیام. ولی به اون ربطی نداره.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۹ساعت 23:22 به قلم خانوم ساکورا |

نمی‌دونم چه مرگمهو مضطربم حالم بده. الان دیدم یه بسته اشتباهی فرستادم.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۸ساعت 1:33 به قلم خانوم ساکورا |

احساس میکنم دارم سرما میخورم از گرمای احمقانه ای که از بینی و دهنم خارج میشه میفهمم. بیحالم و گرمه و گرمه. بی‌حوصله ام.هربار اومدم به روتینم برسم حس خستگی کردم. امیدوارم مریض نشم چون به اندازه کافی بهم ریختم.

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۷ساعت 3:20 به قلم خانوم ساکورا |

فردا روز خوبی برای کاپیتان شدنه.

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۴ساعت 23:11 به قلم خانوم ساکورا |

از ناحیه‌ی نجات حس درد دارم. دارم فکر میکنم باید یه کاری کنم کل روز خونه نباشم. ناراحتم. م.س همین الان سر کلمه عقب افتاده دایتان درست کرد.‌من دشمن می‌خوام چیکار ابن قشنگ داره اعصابم و چند وقت یکبار میگاد.

مگه نه اینکه بچه ها فرق دارن. مگه نه اینکه تو باید راحت تر و خوشحال تر باشی پی چرا همیشه والدینم من و با خودشون مقایسه میکنن.

دارم تموم‌میشم.

گم شدگان برای همیشه داره میخونه

کاش غرق بشی..از ناحیه‌ی نجات حس درد دارم. دارم فکر میکنم باید یه کاری کنم کل روز خونه نباشم. ناراحتم. م.س همین الان سر کلمه عقب افتاده دایتان درست کرد.‌من دشمن می‌خوام چیکار ابن قشنگ داره اعصابم و چند وقت یکبار میگاد.

مگه نه اینکه بچه ها فرق دارن. مگه نه اینکه تو باید راحت تر و خوشحال تر باشی پی چرا همیشه والدینم من و با خودشون مقایسه میکنن.

دارم تموم‌میشم.


گم شدگان برای همیشه داره میخونه

کاش غرق بشی..

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۴ساعت 23:10 به قلم خانوم ساکورا |

اگه دیدی جمع زیادی به سمت چیزی هجوم بردن اون چیز دیگ جالب نیست.مثتلش اینستاگرام مثال جدیدتر روزمره نویسی. من کی اولین بار روزمره تلگرامی داشتم فکر کنم هشت سال پیش. الان شبیه پر مرغ شده روزمره نویسی. خب پس فهمیدی ؟

مثلا دیدی یوهو همه ایرانیا میخوان بازیگر بشن. همه موسیقی یاد میگیرن.

بدون اپن چیز داره بی اصالت میشه. چون اونا می‌خوان افراط کنن و جا نموننن اینکه با روح اصیل اون چیز ارتباط بگیرن.

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۴ساعت 0:53 به قلم خانوم ساکورا |

تو خیابون سرد هستم به سمت خونه. کتابخونه بسته بود.قول بده او و دوستانش گوش میدم.انگشتام تکون نمیخوره. خیابون س هستم. اونجایی که آهنگ می‌گه آفتاب داره.حس گرما میکنم. بعد تو خودم وا میرم از رنج های که ده ها ساله تموم‌نمیشن. انگار تو نقطه یخ ایستادم و تکون نمیخوره.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۱ساعت 15:29 به قلم خانوم ساکورا |

نیمه شب آذر

بیا به اذر های قبلی فکر نکنیم به اذرهای بعدی فکر کنیم. به آذر های بعدتر.

سنجاق سرم کجا گم شده چقدر گم شدن چیزهای کوچک هم اذیتم می‌کنه.

این عادیه؟!

+ تاريخ دوشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۹ساعت 2:53 به قلم خانوم ساکورا |

اپم وقتی خودش را می‌شناسد غمگین می‌شود . حالا غمگینم هجدهم آذر سال سه. حداقل نه سال کرونا.سردم هست و دارم فکر میکنم چرا یاد نمی‌گیرم در موقعیت های مشابه ذخودم را جمع کنم هربار ریست میشوم هربار کاملا خاموش میشوم. چرا سخته برام.هندل یک مرحله عادی از زندگی.

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۸ساعت 10:0 به قلم خانوم ساکورا |

امروز یک‌ روز جدید.دکتر تو نیستی ولی خواستم بگم سردرد های مسخره ای دارم و به خودم قول دادم دنباله هیچ درد جسمی نگیرم. به خودم قول دادم امروز که استادم مریض بود مریض نشم. به خودم قول دادم.

ولی چیکار کنم که صدای درونم تو سرویس بهم گفت کسی هست که مواظبت باشه گفتم دیگه نه خودم و خودم هم که نمیخوام‌ اینو.

آره دکتر زندگی رها نمیکنه منو. من از یه سوزن منگنه روزی چندبار زخم‌میشم.

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۸ساعت 1:36 به قلم خانوم ساکورا |

حالم خوب نیست. در مسواک نوام رو گم کردم. پ خریدم برای کلاس و وسطش یه خرابی داشت اعصابم ریخت بهم. حالم بده. صدبار دستامو شستم و نمیتونم وسواس بهداشتیو کنترل کنم‌‌ داره میشه یه تروما روانی.

افسرده ام.ذحالم خوب نیست‌.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۵ساعت 1:21 به قلم خانوم ساکورا |

نمی‌دونم چرا شام نخوردم نمی‌دونم چرا کاپوچینو خوردم حالم خوب نیس. حسابی فکری شدم. بهم ریختم. حتی فکر میکنم مشکل چیه. امروز و از دست دادم و کاری نکردم. سرما خیلی اذیتم کرد. ناراحتم. پ داره هستم می‌کنه حتی آخرش روانیم می‌کنه. لباس تموم نشد و داستان کار ب هم رو هواست.

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۳ساعت 2:6 به قلم خانوم ساکورا |

آدما خیلی تخیلی نر از چیزی هستن که فکر میکنید. همیشه فکر میکردم آدمها واقعا دوستم دارند نگرانم هستن مثلا مادربزرگم گاه و بی گاه برای مثال زخم شدن فلان جا انگشتم گریه می‌کرد. من همیشه تنها بودم عزیزم. حتی حالا که دارم این آهنگ کوفتی با همخوانی لیلا گاگا گوش میدم. حالا که منتظرم بببینم دکتر شی با اون دختره ازدواج می‌کنه. همین حالا که از ناحیه‌ی نجات حس درد دارم و توی گوگل به خودم می‌پیچم. همون جا دارم تصمیم می‌گیرم برای چکاپ آماده نشم. از اونور دارم. با یه آدم تخمی توی دیوار سروکله میرنم. دارم به این فکر میکنم حق دارم از آدما بدم بیاد حق دارم بدون اینکه بخوام با حالت چهره م نشون بدم بدم میاد از کسی. چون همه مدله منو اذیت کردن از پارتنر بگیر تا دوست نزدیک تا فامیل تا آدم آهنی.

بله حق دارم. یاد این افتادم پارسال شب یلدا خونه یه سری آدم تخیلی رفتم که فقط ببینن آدم نجات یافته چه شکلیه چی میپوشه آیا موهاش سفید شده.

من حالم داره بهم میخوره.

کاش دیگه آدم بیمار نیستم آدم دلقک نبینم.

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۱ساعت 0:1 به قلم خانوم ساکورا |

به ساعت نگاه می‌کنم.به آبنبات به مینی سریال لعنتی. دکتر من بی حسم. دنیا بی حسی بهم تزریق کرده.

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۰ساعت 23:56 به قلم خانوم ساکورا |

دکتر من میترسم. دکتر من از همیشه بیشتر میترسم. دکتر می‌خوام رها کنم. می‌خوام بهت بگم تو هم رها کن رییس. دکتر کاش بدونی کل این یکسال چطوری زندگی کردم. امروز و این چند روز هم چنان ویزیکه نیاید در اندامی که نباید حس‌میکنم. دکتر من میترسم و هیچ توانی ندارم. دکتر چرا همه چی سخت شد. فلسفه این نجات انگار اینه که رها کنم. رها کنم. رها کنم و نخزم.

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۰ساعت 23:54 به قلم خانوم ساکورا |

سلام

خیالاتی که نمی‌گذارند بخوابی خوب هستند؟؟؟

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۰ساعت 3:19 به قلم خانوم ساکورا |

امروز سرزنده نیستم. امروز افسرده بودم. جز اینکه اخیرا افسرده یا مریض بوده باشم چیزی به خاطر ندارم. مثلا عاشق نبوده ام. مثلا خوشحال هم. میدانید که در تعقیب این کلمات باید بگویم چیزهای خوب دیگر هم نبوده ام. امروز در خیابان احساس کردم فشار روحم افتاد متاسفانه تاریخ بلک فرایدی در ذهنم چیزیکه نباید را تداعیکرد. در جاهایی که مردم رویتردمیل میروند و من در زندگی تهش ختم شد به اینکه یکی گفت ببخشید و دیدم جلوی خونه اون آدمی که پشت سرم بود ایستادم. من سرزنده نیستم حتی شهرها هم از من سرزنده ترند چه بسا المان های شهری. حالا اینکه ادامه این متن چطور خاکستری و عبوس بودن چهره ام را تمام کند نمی‌دانم .اخیرا در کوچه مان گربه‌ای نژاددار رویت میکنم گربه ای خاکستری و بیشتر همه مدل ایستادنش مرا شگفت زده کرده. چنان می‌ایستد که انگار در قصر رومیان زندگی میکند. من او را دوست دارم نمیدانم دختر بود یا پسر اما من برایش نام های دلربا و جاناتان را برگزیده ام. او فهمیده که من آدم امنی هستم ولی چه کنم ترسدست و پایم را بسته اصلا ترس هیچی وسواس را کجا جا بدهم. اینطوری که از دور پیشی پیشی گویان حالش را میپرسم. برایش مرغ بردم اما نخورد یه گمانم غذای خشک میخورد.

در چندمین ملاقاتمان از در خانه تا سرکوچه دنبالم آمد. دوست داشتم نازش کنم. نمی‌دونم چطور رها شده اما از گربه های خانگی جز جذاب ترین و پادشاه مارتین محسوب میشود. گاهی حس میکنم خود من است. نه اینکه من پادشاه باشم. نه فقط چون اینکه من هم گم شده ام.

حالا نگرانم که دوست های فضایی ندارم. بله تحت تأثیر هزارباره مسافران هستم. از طرفی وسواس عجیبی که به شدت آزارم میدهد دست هایت را پیرتر کرده.خسته ام. دوست دارم فردا کاپوچینو بخورم. آنقدر هم که مورد علاقه ام نیست. از معدود جاهایی که نوشیدنی را با تک اسپرسو هم سرو میکند. پاییز را دوست ندارم همیشه خنس ام و گاها تنها.

خدافظ

راستی جلوی خودم را گرفتم تا به کارفرمایی که پولم را مثل جان تن داد کودبامه رنگ قهوه ای نخورانم. باشد که کائنات لوله اش کند.

خب حالا کاش یه مولف متن من را بخواند و بگوید بااستعداد هستم.

بعد من روزها با دمپایی روفرشی راه برم در خانه و با قهوه مدام بنویسم.

راستش من که اینجا زندگی نمیکنم بخدا در آسانسور موراکامی در کتاب حقایق جم شده ام.

آن مردی که راجع‌به زن های چاق صحبت می‌کند‌ بخدا در ایران نامش هیز است.نمیدانم در ژاپن چیست؟

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۳/۰۹/۰۲ساعت 23:20 به قلم خانوم ساکورا |

عزیزم فرق تو چیه از پارسال تا امسال لطفاً پاشو.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۰۱ساعت 1:3 به قلم خانوم ساکورا |