پنج دقیقه مونده به سال تحویل آسفالت بردم پایین. خیابونمون خلوت بود و سبز مثل خیابون های رامسر خب حداقل این تصویر کمرنگ از کودکی یادمه.

میخواستم موقع سال تحویل در ماه ال مدیتیت باشم اما قبلش داشتم دنبال آهنگ لانا می‌گشتم قبلترشم داشتم شمع روشن میکردم.
راستش بدون ترکیدن توپ حس تحویل سال بهم دست نمیده.

دیگه موقع سال تحویل گریم نمی‌گیره از تنهایی و مسائل دیگه.

حالا همه چیز طوری منو بلعیده که حس بی حسی دارم.

می‌دونم مریضم الان. یعنی احتمال عود دارم اینو از علائم میفهمم اما نمیتونم الان برم پیش دکترم و احتمال داره به تخمم بگیرم این داستانو.

الآنم بعد از نوشتن های کوتاه و جسته گریخته تو کانالام اومدم اینجا خودم باشم.

راستش ترکشو دیروز خوردم وقتی مامان داشت با h تلفنی صحبت می‌کرد و رک گویی و ترحمش حالمو بد کرد

من داشتم یاد می‌گرفتم حتی شماها هم داشتید یاد می گرفتید اما مامان تو همه اون زحمات رو خراب کردی.

آدمای زیادی باید این ناهار عذاب وجدان بگیرن ولی نمی‌گیرن.

میدونید یکی از مزایای بیدحسی اعتقادی چیه

وقتی یکی بهم میگه فلانی اذیتم کرد اما خدا جوابشو ندادها

منم میگم تو که کدام در حال پرستش هستی مثل قبلا من

خوب حداقل من نیستم و اگه کسی نارا تم کنه و خدا ناراختش نکنه ناراحت نمیشم ولی تو بعید حرص بخوری عزیزم.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۳۰ساعت 14:3 به قلم خانوم ساکورا |

یکی از آهنگ های sufijan گوش میدم. تمام تایمی که ملت داشتن جیغ می‌کشیدن از آتیش می‌پریدن و اینها خواب بودم اونقدر زیاد و عمیق که با هیچ صدایی از خواب نپریدم.امشب خیلی به آدمایی فکر مردم که باعث شدن وسط تمام مشکلات زندگی‌ حس تنهاییم احساس کنم و بشه صدر مشکلاتم.

هرچند من با تنهایی راحتم اونقدر راحت خوابیدم که جبران شب بیداری هام بود. وقتی بیدار شدم گلوم که نه زیرتر درد میکرد. فکر نمیکنم برم دکتر بخوام هم دکتر نیست. فقط اینکه نمی‌دونم چرا درد دارم هیچ وقت نداشتم.

خب حالا یه جوری راجب چهارشنبه سوری نوشتم که انگار هرطال برنامه داشتم نه عزیزم.

من هرساله خونم. حتی اون سالی که قرار بود با نف بریم سفره خونه.

از حد یکنواختی زندگی واقعا به ستوه اومدم دارم از روی بندها تک تک میفتم.

یه تو فکر کردم حداقل اثری مشترک روی ترقوه هامون داریم به اینکه اگه بغلم کنی ترقوه من ترقوه تو رو میپوشونه.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۹ساعت 3:19 به قلم خانوم ساکورا |

عاقل یعنی چی نارنگی داره ناراختم می‌کنه

نگه نارنگی نیاید شیرین باشه؟؟؟؟

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۹ساعت 2:48 به قلم خانوم ساکورا |

یه چیزی همون موقع که جایزه دسانگ میدادن برام جای سوال بود.

رفتار و خنده های افراطی کیم سو هیون با بیون ووسوک.

منظورم رفتار های سوهیونه.

انگار تو دوربین فقط میخواست قهقهه و دلقک باشه جوری عامدانه.

حتی وقتی کیم هه یون میکروفون کشید پایین خندید.

من اون روز حس کردم رفتارش افراطیه و حالا که فکرمیکنم دلیلش برام مشخصه.

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۸ساعت 0:33 به قلم خانوم ساکورا |

گلوم درد می‌کنه و صاف وسط پی‌ام‌س.

ناراختم و دارم اهنگ‌ملکه اسم ها رو گوش می‌دم نمی‌دونم قبلا کی جوش دادم و چرا انقدر تو ذهنم مونده ولی خب به اینکه به فلان بازیگر ربط داره تو سریال هم توجه نمیکنم.

تو سرم پر از زنگه.

بشدت بد می‌خوابم وسط کمرم طوری درد میگیره انگار رو اسفالت می‌خوابم.

بشدت از زندگی بیزارم.

از درد زیر گلوم نگم بهتره هجوم

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۸ساعت 0:21 به قلم خانوم ساکورا |

دارم به یه کاور از smth Else matter گوش میدم وبه این دارم فکر میکنم که مامان تو به دنیا اومدی فقط برای عصبی کردن من برای تخریب من.

تو مامور تخریب منی بخدا.

خیلی حالم بده و دارم با خودم می‌جنگم

این چندروزه انقدر که دوباره مثل قدیما بغض طور شدم.

خوابم نمیره و همش دارم کابوس این اخبار تخمیو میبینم

از اونور یاد حرفای کارفرمای آخرم میوفتم.

فکر کن وسط همین حرفا با حال بدم تو میای سرتا پای منو با انتقاد از دوخ قهوه‌ای می‌کنی. ممنون که هستی چون هیچ جایی از زندگیم حضورت اثر موثری نداشته.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۳/۱۲/۲۴ساعت 20:37 به قلم خانوم ساکورا |

منو شوکه کن

وقتی خطوط عمودی لبهات اینقدر عمیق روی خطوط نامنظم لب های من قرار میگیره.

باهام توی کتابفروشی‌ ای که نیمه شب بسته شده قرار بزار و بیا وسط قفسه ها برقصیم

بهم قول بده طبقه بالای کتابفروشی‌ یک خانه زیبا باشه.

عزیزم

لای موهام وسط بهار هوکایدو شکوفه بزار.

برام قصه بخون.

وقتی برات شعر میخونم گوش کن.

وسط سیسیل باهام برقص.

باهام بیا هرجا که میرم.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۳/۱۲/۲۴ساعت 13:48 به قلم خانوم ساکورا |

من نمیتونم بلاگفا دوست نداشته باشم. هربار که حالم بده و امکان نوشتن تو چنلا نبوده فقطایمجا نوشتم. من عمیق ترین احساساتم لابه‌لای آرشیو های بلاگفا مونده از سال۹۲ تا الان وقتی می‌خوام چیزی یادم بیاد یا ناراحتم یا این چیزا میرم سراغ آرشیو.

اینجا چرا زده شد؟دوتا از دوستام تو کلاس دوم دبیرستان تشویقم کردن چون اون موقع شعر می‌نوشتم وگاها اینجا نوشتم.

امیدوارم اون دوتا هیچ وقت چشمشون به اینجا نیفته چون من خیلی مسائلمو اینجا باز کردم که جلوی یه دوست نمیکنم هرگز.

ممکنه کانال پلک کرده باشم اما واقعا واقعا نمیتونم اینجا رو پاک کنم مثل پاک کردن خودمه. راستش تو این چندروزه برام حس خوبی داشت اینجا نوشتم.

حالا هم اومدم چیزی بنویسم که یادم نیست.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۳/۱۲/۲۴ساعت 1:26 به قلم خانوم ساکورا |

قلبم سنگینه. گلوم هم همینطور.امروز بیشتر کتمو کامل کردم. لاک زرشکی خریدم. لاک خوشرنگ خاکستری تموم شده بود.توی کتابخونه سر پرداخت هزینه اعصابم تخمی شد. از رفتار نگهبان واقعا خوشم نمیاد

حالا بیاین چیزهاکه لازم هست بگم.

جوراب شلواری/مداد چشم/لاک/انگشتر/وسایل صحافی /

راستی سه تا کتاب خریدم.

امروز خیلی وحشی بود اعصابم و مدام اخمو.

به یکی اخم کردم که بعد پشیمونم

ولی همش wildflower گوس دادم.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۳ساعت 23:15 به قلم خانوم ساکورا |

ولی کاش اینجا یه پیج انتقادی بود اما خب چون توی چنل نمیتونم بنویسم اینجا می‌نویسم.

طرفدار کسی بودن،فن کسی بودن خیلی خیلی چیز کوچیکه تا اینکه اون آدم بد یا عوضی باشه تا اینکه اون آدم کسیو تو منگنه گذاشته باشه.

یعنی تو اونقدر باید آدم باشی که اون سلب بذاری کنار.

شوهرت که نیست عزیزم!

نکته بعدی راجب جیم سوهیون اینه که چندتا سکانس بودار تو مصاحبه ها مثلا جوری که به کیم یوجونگ میگه وای تو خیلی بالغ و بزرگ شدی و این ها بهم نشون میده آدمای مشکل دار خیلی باهوشن. خیلی ها.

چون من اینو تو دنیای واقعی هم میبینم

نگاه میکنن کی تنهاست کی خانواده نابه سامان داره کی بچه طلاقه کی فقر طوری رو زندگیشه که بهه چیزهایی قبول کنه کی ممکنه تشنه شهرت باشه.

ضعف آدمای ضعیف مثل الترناتیو می‌چینن

همین کاری که سوهیون کرده به این فکر فکر میکنم که سه رون تو سن بالاتر اگر وارد رابطه میشد چقدر فرصت داشت با آدمایی باشه که مخفیش نکنن.

حالا می‌دونیم این مدل آدما خوب بلدن کیو انتخاب کنن و چرا سه رون انتخاب شده.

چون با خودش گفته آها

میرم با سه رون بین سه رون و مثلا یوجونگ سه رون ممکنه خانواده ضعیف تری داشته باشه و حتما خانواده اون زود این داستان قبول میکنن.

من از اینجور آدما میترسم

آدمایی که فقط به خاطر نقاط ضعفت نزدیکت میشن.

یه چیزی بگم اونم این که دوست دارم این ذهنیت اینجا نوشته بشه.

چی؟؟

اینکه همون حس مرموز بودن که هربار که به سوهیون نگاه میکردم می‌گرفتم از یه آدمی تو دنیای واقعا می‌گرفتم و حس ششم من درست بود هردو دارای ساید های بدی بودن.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۳ساعت 16:14 به قلم خانوم ساکورا |

گفتم ناراحتم ولی نگفتی چرا همبن جا بود که فهمیدم تو وجود نداری. جدیداً خیلی داغون شدم از توجه آدما حالم بهم میخوره.

خب برگرد به داستان تو brt نشستم. حس شدید افسردگی دارم و wildflower بیلی ایلیش منو یاد سائه رون میندازه.

بی‌حوصله ام. هوا زیباست

مناسب ددربند فشم و این چیزا.

بنظرم فروردین برای اولین ماه بهار اسم جالبی نیست.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۳ساعت 13:1 به قلم خانوم ساکورا |

از میزان حساس بودن خودم بوجود اومدم عزیزم. امروز کلی اورتینک کردم تمام دیروز عصر خواب اسم می‌دیدم.‌الان یه نودل تند بدمزه خوردم چونکه نودل بدون پیازچه مفت هم نمیارزه.

عزیزم بیا منو ببر وسط ابرا بزار تا اتفاق ها آزارم هده. بیا منو ببر بزار تو یه تراس رویایی که توش منم و ماشین تحریر. عزیزم چرا نمیای؟

رو همه ناراحتیهام باید ناراحتی سی و دو قسمت همخونه بودن و تموم شدن سریال هم بخورم.

خدافظ شوانگ جیانگ خداحافظ آن ین.

خداحافظ زنی که قوی بودی.

خداحافظ فرشته.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۳ساعت 1:16 به قلم خانوم ساکورا |

خیلی دوست دارم راجع‌به a new Brand Life بنویسم.

راستش ساکت بودن دختر لبخندهاش وقتی پیش پدرشه اون اکتها واقعاً جذاب هستن. برام جالبه یه بازیگر کودک چقدر قشنگ روی نقش مسلطه.

چون با ورود به پرورشگاه تمام اکت ها تغییر می‌کنه.

تموم استیصالی که بازیگر بهم داد دوست اشتم

تمام تلاشش برای زندگی جدید

حتی اون شعر مسخره پرورشگاه

به این فکر کردم که من چقدر میتونم خودمو با شرایط جدید زندگی وقف بدم. دیدم من با کوچکترین تغییرات خفه میشم پس یک کودک چه حسی داره.

حتی به این هم فکر کردم که یه کودک چقدر باید شرایط براش سخت باشه که....

خب دوست ارم گریه کنم. بارحرفابی که به دکتر زد و اون باغچه.

حتی اون آخر که درست نمیتونم تعبیر کنم.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۲ساعت 18:2 به قلم خانوم ساکورا |

تاحالا به این فکر کردی چقدر کار بدیه به یه بچه حس درموندگی بدی؟!

تو حقی نداری حس استیصال به اون بچه بدی.

تو کی هستی؟

اگه والدینش هستیکه بدتر.

چرا به بچه وقتی هنوز بزرگسال نیست باید مستأصل باشه.

برای چیزهایی مستأصل باشه که قرارع در نقش بزرگسالی تجربه کنه.

تویی که این حسو به یه بچه میدی یه گاوی.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۲ساعت 17:56 به قلم خانوم ساکورا |


چندوقت پیش یه فیلم گوگل کردم و زیرش فیلم های مشابه بالا اومد. یکیشون توجهمو جلب کرد اسمش a Brand new life.
هرچی گشتم پیدا نکردم با زیرنویس.
اونموقع هنوز نمی‌دونستم این بازیگر کیم سه رون همون دختر بچه ۹ساله تو فیلم بوده که یکم بعد خودکشی کرده.
من اصلا نمیشناختمش حتی چهرشو با بعضی بازیگرای دیگه اشتباه گرفتم و هیچ فیلمی ازش ندیده بودم.
بعد خودکشی خیلی خیلی زیاده تو آرتیست های کره‌ای. بولدترینش برای من اجوشی/سرآشپز تو پاستا بود باورم نمیشه اون صدا دیگه نیست.
اما اینا رو گفتم که بگم مری‌جین تو یوتیوب راجع‌به این دختر صحبت کرده و البته راجع‌به مردی که باهاش تو رابطه بوده چیزی نگفت ولی تا همینجای کار آنقدر دلم برای این دختر سوخت که حد نداره.
که شاید بدون اینکه بخواد همه چی طوری کنار هم چیده شد که بمیره و فکرمیکنم مهم نیست کجای جهانی و چیکاره. بدون حمایت فرقی نداره....
جالب اینه که همه اینایی که خودکشی میکنن بی نهایت مستعد هستن.

دیشب a brand new life پیدا کردم تو کانال عربی و ساب فارسی هم از جای دیگه.

نمی‌دونم علت همزادپنداریم با این دختر چیه

شاید اینکه چرا اشتباهات زندگی اینقدر گرون تموم میشن؟

شایدمون منم مثل اون تصمیم های درست نمی‌گیرم.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۲ساعت 14:42 به قلم خانوم ساکورا |

راستش هنوز soko گوش میدم گریه‌ایم. به این فکر میکنم انگار همه جزییاتی که از زندگی و خودم می‌دونم واقعی نیست و بعد میترسم انگار مثلا ی روز یکی همه اینا رو تعریف کرده اما خود من نبودم که تجربه کردم حتی کارای شش ماه پیشنو.

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۱ساعت 19:33 به قلم خانوم ساکورا |

اون عصر یادته؟

بیسکوییت ترد دستت بود کلاس اول یا دوم بودی با مامان سوار تاکسی شدی لباس فرم آبی تنت بود.مدرسه بعدازظهری بودی.تو ماشین فکر میگزدب میآید بیسکوییت بخوری. رو پای مامان نشسته بودی همیشه تا اپن سالها کرایه‌ جدا نمیدادن برات.

عصر ماه رمضون.

حالا پرت شو همینجا.

سردم نیست پاهامو چسبوندن به بخاری

غمگینم به این فکر می‌کنم

گاهی تنها گزینه رو میز نبودنه!

و به حرف های م. فکر می‌کنم اره‌ما تنها چیزایی هستیم که تو داری.

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۱ساعت 19:28 به قلم خانوم ساکورا |

من دارم به آهنگی از soko گوش میدم

کممذک درد می‌کنه لب هام آماده سوخته شدنه. مثل وقتی که هی تیک خوردن لب خودتو داری من بچه بودم گاهی اینجوری بودم بعد هر بالا کشیدن بینی زبونمو میکردم رو لبام.

وقتی بزرگتر شدم دیگه اون عادت نداشتم نمیدونم کی از بین رفت

بعد شد سوختن دور لبو پخش شدنش در هر سرما خوردگی سخت.

حالا شده هرجا که دوست ندارم.

نه سالم که بود برای عروسی رفتیم یه روستا تمام اون مدت لبام سوخت و باد کرد و بینیم می‌ریخت و آنقدر آبریزش که مثل دلقک قرمز شده بود. بعد اون کل بینیم ‌و صورت من سوخت.

تا از اونجا بیرون اومدم تموم شدم.

مخلص کلام امشب هم اینجوریم نمی‌دونم دلیلش چیه

باورم نمیشه این همسال گذشته باورم نمیشه از لوکیشنم.

حتی مهم نیست چقدر گذشته.

مهم اینه که من حس میکنم همه اینا یه کتاب مسخره باشه این نمیتونه من باشه.

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۱ساعت 1:51 به قلم خانوم ساکورا |

حوالی ظهره شکردم از دیشب چندبار بغضمو قورت دادم. بعد گفتم دیوونه تو ابن چندساله صدبار قورت دادی دیگه. باز داری شروع می‌کنی.

تنها کاری که میتونم بکنم که کارما و ژنتیک اجدادم خصوصاً مادر و مادربزرگم به کسی منتقل نشه اینه که بچه نداشته باشم.

مامانم شبیه یه عکس از مادربزرگمه همون‌جوری که مادربزرگم اونو با بقیه بچه ها بد میکرد همینجوری که اون اذیتش میکرد همون‌جوری که با بقیه تحقیرش میکرد. من شدم مامانم مامانم شده مادربزرگم.

حاضرم تو میونه جوونی خودمو بکشم که من نشم مامانم.

خیلی ناراحتم.

امروز بهم گفت دختر هفت خط می‌دونی چرا؟

چون گفتم داداشمو حرص نده. چون داشت به وسایل برقیش آسیب میزد.

وقتی بهم گفت دختر هفت خط احساس کردم من بچه این آدم نیستم

فکر کنم مردم اینو به دختری که پسرشونو گول میزنه میگن.

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۹ساعت 13:43 به قلم خانوم ساکورا |

اینکه به سقف نگاه کنی کار عجیبیه؟

اونقدر عجیب که کفشاتو جفت شده بزاری کنار پیاده رو.

من همیشه فکر میکردم یعنی فکر میکنم این نماد خودکشیه.

اما حالا فکر میکنم وقتی بی دلیل به سقف نگاه میکنم و حالم خوب نیست هم نشون میده حالم از زنده بودن بهم میخوره.

ولی تو take a moment to breathe گوش بده بزار فکر کنی راهی هست که هم مایوس نباشی هم دیوونه.

بزار فکر کنی بالآخره به سطح آب می‌رسی.

نمی‌دونم آخرین بار کی گریه کردم فقط فکر کنم نیاز دارم گریه کنم.

فقط فکر کنم امشب همش دارم به این فکر میکنم به اینکه دور لبم بعد نجات مدام خشک میشه اگه ویتامین نخوردم دور لباسم می‌لرزه به اینکه ترم بعد ادامه داره به اینکه اگه تو توی زندگیم نیومده بودی من تو این زندگی سخت ترجیحم تنهایی نیود به اینکه تو بدترین اتفاق من بودی و هستی.

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۹ساعت 1:8 به قلم خانوم ساکورا |

عصر کاپوچینو خوردم سینگل تو لیوان بیرون بر و نیمه شیرین. راستش هایپر شدم و گفتم خدایا من سه هفته نخوردم و چقدر حالم خوب شد انگار مواد بهم رسیده.حس کردم قدرت حل تمام مشکلات دارم. بعد خوبه حالا نرفتم چیز گرونی بخرم.

حالا چی بیست و هشت دقیقه بامداد دارم تموم ریمیکس های چاووشی گوش می‌دم.

راستش این حد از تغییر مود عجیبه برام.

چون همیشه ته قهوه خوردن عصبی و پاچه‌گیر میشم.

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۹ساعت 0:32 به قلم خانوم ساکورا |

از صحنه تئاتر خوشم می اومد از آکورد صدا از بالا پایین کردن صدا از گریم از خلاقیت دکور و صحنه از بدن و بیان از موسیقی الهامی.

من هیچوقت دنبالش نکردم.

این شد یه حسرت

ته ارزون رسیده به چندماه هنرستان ورودی تئانر بودن.

عزیزم من از اون اولم بلد نبودم شکارمو محکم تو دهنم نگه دارم

عزیزم من از اولم بلد نبودم چهارراه ولیعصر باشم مجبور بودم ناصرخسرو باشم.

من نتونستم و اون نتونستنو به همه بعد های زندگیم آوردم.

عزیزم من کاناپه ام

راستش حالا درست همینجا هر تلاشیو برای زندگی‌ اشتباه و کاذب می‌دونم.

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۸ساعت 1:30 به قلم خانوم ساکورا |

حجم چیزای زیادی که توی سرمه در لحظه دیوونم می‌کنه و اون لحظه حس میکنم مثل شخصیت اول باشگاه مشت زنی هستم امروز زیر گلوم درد خیلی بدی داشتم تاحالا چنین دردی نداشتم و این ترسناک بود.

حالا افکارم در لحظه

نگاه میکنم به تلگرام

آه هی کاش هیستوری سیومسیجمو پاک کنم نه بابا دیدی که گوشی هنگ میشه.

کاش از این گروه های زبان لفت بدم یعنی واقعا ولش کنم؟

آهرا فکرمیکنم تو این چیزایی که انتخاب میکنم بی نهایت بدم؟

آه هیستوری گروه به فلک رفت.

آه خب چه غلطی کنم.

آه دیدی سر اون پول چندبار ناامید شدی.

خب خدایا من فکرشو که میکنم اینقدر چیزا پیش اومد بعد این همه سال وقتش نیست برا منم معجزه کنی.

آه سریال و دان کنم یا دو دان کنم؟

فردا کی برم پیش استاد؟

خوبه دوباره درس بخونم؟

مامان نوشابه چقدر چندش شده رفتاراش

آه از بگایی های زندگی خسته ام.

دوست ندارم برم بیرون.

حتی هیجانی اندازه سوراخ کردن بادکنک ندارم.

حاجی این اخبار های اقتصادی اینستا دست و پامو یه می‌کنه.

ساسی خوب بلده ایرانیارو اسکل کنه و ازشون پول دربیاره

ما ایرانیا خوب بلدیم که حاشیه کاور کنیم و کش بدیم.

اگه اینجوری نبود خارجیا از این آهنگ را ای ترند ایرانی استفاده نمی‌کردن

حتی فیفا هم استفاده می‌کنه.

نان غلات باید بخرم بدون اون نون کره بادوم زمینی نمی‌خورم.

چرا همیشه فقط یه راه دارم؟؟؟

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۸ساعت 1:23 به قلم خانوم ساکورا |

یه چیزایی همیشه ناراحتم می‌کنه تجربه نکردن چیزهای ساده ای که مثلا اینروزا تو زندگی سو میبینم. تنها زندگی کردن موقتی و اون راحتی خیال‌. شاید چون آدمای خونمون تومخ و اعصاب خورد کن هستن اما نه دوست دارم حداقل یه ماه تو سال اینجوری زندگی می‌کردم خونه تنها بودم.

گزینه بعدی اینه که من مدام خودمو با آنچه هستم میسنجم با دستاوردهای موجود قبلی حتی اگه آدم اوکی ای هستم اگر الان بعد مالی و اجتماعی بلنگه که اغلب میلنگه خودمو هیچی فرض میکنم.

یادمه بچه تر که بودم اینجوری نبود زندگی‌ ذخود زندگی بود.مهم نیود چیم و چیکار میکنم و چی دارم.

گزینه بعدی اینه که خیلی خوشم میاد سو اینا همیشه ساپورت مالین و کار نمیکنن.

این که مجبور نباشی کار کنی خیلی خوبه.

آره حتی این چیزای کوچیکم نشده.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۶ساعت 1:3 به قلم خانوم ساکورا |

خیلی مایوسم. دوست دارم فردا اینجا بیدار نشم. یا امشب صد سال طولل بکشه صبح بشه. چون فردا روز د.ک.گ هست.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۵ساعت 2:43 به قلم خانوم ساکورا |

سال‌هاست خونه آزارم میده. خانواده آزارم میده. درست مثل تموم سال های دبیرستان و راهنمایی و ابتدایی. عامل خاصی این رنج وارد نمیکنه همین که آروم نیستم همین که اذیتم همین که آدما تو مخم میرن همین که باید تحمل کنم همین دیگه.

به آرامش سوز توی خونشون فکرمیکنم و حسرتی میشم مثلا این مدت که مامانش و باباش رفتن شهر دیگه و توی خونه ارومشون با خواهرش غذا میخورن. سری میبینن.

امروز می‌خواستم بخوابم خیلی خسته آلود بودم مامان آنقدر قاشق به بشقابماللید که فکر کنم حامله شدن منم نمی‌تونستم برم اونور چون سرد بود هندزفری گذاشتم اما نهایتا خپابم پرید چون صدای قاشق اومد تو هندزفری.

به این فکر میکنم. نداشتن موهبات کوچک زندگی‌

به این فکر میکنم دیگه کی میشه من برای چیزهای عادی حرص نخورم.

بعد که بهش گفتم باز آلودگی صوتی ایجاد کرد.

هرسالیکه میگذره بدتر میشه.

حاجی تو سریالا چقدر راحت از خونه میرنن بیرون و مستقل میشن.

حس میکنم نمیخوام‌ زندگیمو.

حس میکنم همه چی باید از اول شروع بشه منظور نطفه و پدرو مادر حتی.

میدونی این ناراختم می‌کنه من هیچ وقت از نظر مالی از والدینم طلبکار نبودم اما اونا هم بخشنده نبودن حالا دارن به یه تیکه روانم هم حمله میکنن.

مثلا من به وضوح از سال کرونا مداح میبینم که فرقی بین تو فرزند و اون وارد نیست.‌درحالبکه ننه بزرگم همیشه می‌گفت نزار بچه اذیت شه.

هرچند باد هوا بود.

+ تاريخ دوشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۳ساعت 1:32 به قلم خانوم ساکورا |

تو سرم پر از گره کوره.

دوباره افتادم رو‌دور مقایسه خودم و احوالم با بقیه‌ آخرش به خودم میگم چرا اینجوری میکنم تهش همه مثل هم تموم میشن.

ولی باز ذهنم آزارم میده.

حالم خوب نیست

فردا شنبه است و امتداد ب.گ.ا. سی

خب من صد ساله که یه مدل دغدغه دارم و چرا انقدر ضعیفم که دارم میرم تو باتلاق.

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۱ساعت 1:24 به قلم خانوم ساکورا |

نوشتن با بامداد از سلیمی

در کتابخانه نشسته ام.بد نیست پرت شوم به یک نقاشی مثلا دور عینک زنی بیگانه مثل خطوط طلایی بی جهت چرخیده باشم.

بد نیست به چیزهایی پرت شوم که معنایی ندارند شاید بتوانم به انها معنایی بدهم. اینجا بامداد نیست بلکه خورشید از پشت پنلوهایم را بغل گرفته‌ و اگر بخواهم تخت تأثیر مینی سریال های زرد باشم از من میپرسد تابحال کسی را بوسیده ای. اما خورشید که تو نیست. تو که خورشید نیستی.

خورشید تو نیستی خورشید انگشت های کشیده ندارد و لبهایی که از طرز زیبایی‌ کم نمی آورند و قدری که باید از صورت خارج شده آمد که ملاحظه گر نباشند و زنی را اغوا کنند.

از ساحل به خانه برمیگردم. کابوس ها و رویاها هیچکدام یادم نمی ماند می‌گویم طبیب برایم دارو بنویسد.

می‌گوید چرا می‌خواهی رویاها یادت بماند و نمیتوانم بگویم در رویاها با تو زندگی میکنم نمیتوانم بگویم گاهی به خانه مادرت که می‌رویم در اتاق کودکی ات من را بغل می‌گیری و به لبهایم شکوفه های انار میکاری.

خب من نمیتوانم بگویم که درخت کریسمس را باهم تزیین میکنیم.

راستش نمیتوانم بگویم در رویای شبها دیدنت در تاریکی می‌توانند مرا زنی بوالهوس بنامند.

بیدار میشوم اینجا نیست در کتابی از مودیانو از خواب بیدار میشوم آشفته ام میروم سمت کتاب های رومانیایی گازی به پپرونی میزنم مزه آبهای تو را دارد تند و تیز اما آنچنان رغبت انگیز که بعدش نوشابه نخورم.

طبیب برایم قرص های سبز مینویسد.

تو را مثل قرص های سبز میبینم.

و اگر خورشید نیستی درخت باش چرا که وقتی روی پل معلق راه میروم دست هایت روی کمرم می‌تواند یک بالرین ناشی اما اغواگر باشد.

اگر درخت نیستی کابوس هایم باش بیا مرا از خواب بیدار کن و نمای بر پنجره ببوسم.

طبیب گفت در رویاهایم چه شکلی هستی

گفتم بسیار زیباتر از آنکه من پاک دامنی پیشه کنم.

طبیب می‌خندید.

یکسال گذشت.

تو را فراموش کرده بودم. من پاکدامن احمق چرا رد دست هایت را فراموش کردم.

تو را لای کتابی یافتم که نمیخواندم.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۸ساعت 15:28 به قلم خانوم ساکورا |

خیلی خوابم میاد ولی نخوابیدم. وقتی زیاد بیدار میمونم دوست دارم نودل بخورم اما نمیشه. کف پاهام چسبیده به دیوار یخ و هنوز بیدارم.

دارم کتاب سرچ میکنم بببینم ویبگیرم فردا. بی‌حوصله ام. و حس میکنم افسار اسب و زندگی‌ و همه چیو گم کردم.

می‌خوام وسیله نوشتن بخرم.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۸ساعت 5:9 به قلم خانوم ساکورا |

بهتره از سلیمی تشکر کنیم که وقتی مینوازه من میخونم من میخونم و می‌نویسم از امروز

این قسمت کاش دست هایم نلرزد

حالا می‌دونم در لیوان باریک چای نبات قایم میشوم لیوان هم باریک است هم دفرمه دست و پاهایم حس آزرده ای پیدا میکند همانطور که در رخت‌خواب دفرمه می‌خوابم کنار دیوار سرد می‌خوابم صورتم دست هایم و انگشت پاهایم مماس دیوار می‌خوابند.

حالا می‌دونم توی لیوان چای نبات و اشک های من با نخ نبات قاطی می‌شود نه نگو که تلخ می‌شود. لیوان را تکان میدهم شاید بشکند. تقلا هایم جواب نمی‌دهد فکر میکنم در زندگیم تقلا هیچ وقت جواب نداده تلاش هم. لیوان را تکان میدهم.

اصلا بگذار در شهر اشباح بیدار شوم و خوک ها مرا بنوشند و آقای بی چهره رویم کراش بزند.

اصلا بگذار یکبار دیگر لیوان را تکان یذهم. من همیشه در لیوان بودم همیشه هستم هربار که سرم را از لیوان بیرون آوردم هواپیماها برای نجاتم نیامدند.

در لیوان کز میکنم دیگر لیوان را تکان نمیدهم.

گرمای نبات آب می‌شود و دور تنم را مثل چسب به هم می‌چسباند.

حالا دیکر فرقی ندارد لیوان را تکان بدهم یا نه.

مثل یک آدم بند انگشتی می‌دوم میدانم همه این ها در خیال است.

آه خیال کوچکم دلم برایت میسوزد

خودکار ابری صورتسو مداد نوکی مشکی ببعی را توی جامدادی خرس سفید قطبی گذاشته بودم. بعد گریه نکردم که چرا این آیکان فعال فایده نداشته بجایش وقتی نودل خوردم دهانم سوخت. گریه ام. نمی آید. واقعا برای چیزهای ساده دیگر گریه ام نمی آید. پرخوری عصبی کم بند انگشتی را تبدیل به غذا کرد و پوست زیر انگشت اشاره ام را با جعبه هندزفری بریدم به اندازه اول زایمان زنی خون آمد.

قورباغه‌ای که خوردم بالا آوردم.

خودم را بالا آوردم.

همچنان سلیمی می‌نوازد.

گریه نمی‌کند.

انگار از زندگی واقعا بدم می آید.

حتی دوست ندارم بهش فحش دهم.

میدانی وقتی یکبار دل درد میگیری عجیب است دفعه دوم مداوا مهم این سوم و چهارم هم

دفعه دهم رها کردن واجب است.

زندگی من مدت هاست به مرحله دهم رسیده

به درون لیوان چای برمی‌گردم از پشت شیشه خیال میکنم لب های تو به لیوان چسبیده

آن ها را می‌بوسم.

به خواب میروم.

مرحله یازدهمی وجود ندارد.

چای نبات من مسموم است.

ایده خوبی بود شیرینی شدیدی که مسموم است.

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۷ساعت 1:29 به قلم خانوم ساکورا |