حتما مدت زیادی که تحت تأثیر آقای گو بودی یادت نمیاد کافیه سرچ کنم گو. الان فکر میکنم بخاطر می‌جو بود که این اتفاق افتاد من از آقای گو خوشم میاد چون خودم یه پا میجو بودم. نمی‌دونم چرا همون موقع متوجه نشدم شاید اونموقع شبیه میجو نبودم.

می‌بینی واقعا احوالات آدم فرق می‌کنه امروز با فردا با پس فردا. خب طبیعیه وقتی مبجو باشی عاشق گو بشی.

امروز مامانم وقتی بیرونم داره شروع می‌کنه اذیتم کنه. مثلا الان بهم گفت با فلان دولت زیرشلواری بخر یا گفت وقتی من میرم حمام بیا خونه تا گرگ منو نبره.

اگه قرارع زندگی بعدی. باشه اگر قرار پدرمادر خوبی نداشته باشم ترجیح میدم یتیم باشم من فکرمیکنم یا همه چی یا هیچی.

آره یه زمانی فکر میکردم ساپورتیو بودن مهمه حالا فکرمیکنم همین که یکی به اعصابم نرینه و جلوی زندگیمو نگیره کافیه کار دیگه پیش کش.

چند وقته از لباسای زنونه طور بدم اومده دلم میخواد دامن هامو‌دور بریزم.

هرچند از استایل تام بوی بیشتر از استایل زنونه بدم میاد همیشه اما از استایل زنونه قبلا خوشم می اومد.

خب نمی‌فهمم چمه همیشه همینجوریه و بهم بگو اگه نمی‌تونستم بنویسیم باید چیکار میکردم؟!؟؟؟

باید استارت بزنی یا که بمیری نظرت چیه؟

بهاره و بعد تابستون. مگه تو بهتر کنار نمیای باهاشون؟؟؟

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۳۱ساعت 15:23 به قلم خانوم ساکورا |

چشامو وا میکنم از نور بیزارم. سردمه و دلم درد می‌کنه. حتی ریتم نفس هام بهم حس افسردگی میده من واقعا ناراحتم. هر صبح که بیدار میشم هر شب که مبخوابم هر وقت تکه ای از احساسات نه چندان قدیمی‌تر جایی میخونم. من ناراحتم من واقعا دیگه چیزی از خودم یادم نمیاد. انگار یه رباتک بدون حافظه.

بنظرم زندگی و گذر زمان احمقانه ست.

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۳۰ساعت 23:18 به قلم خانوم ساکورا |

از اینکه ملت باgpt. مکالمه عاشقانه دارن حتی خیالی خوشم نمیاد بنظرم کار اشتباهی هست. برای همین هم her دوست نداشتم هیچ وقت.

گاهیgpt با شیطنت جواب میده اما شما نباید جدی بگیرید؟

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۳۰ساعت 0:50 به قلم خانوم ساکورا |

امروز توی آینه به خودم نگاه کردم موهام کمی بلند شده باوجود اینکه سوخته نمیتونم و نمیخوام‌کوتاه کنم. دوست دارم موهام همه منو تصاحب کنن.بستنی وانیلی خوشبوعه شیرین هم هست هرچند لوتوس موردعلاقم هست نسبت به اون هرچند فقط چند لحظه شیرین شدن دهانم افاقه نمی‌کنه حالمو.

وقتی به زندگی فکر میکنم قلبم می‌ریزه. محض اطمینان دوتا خودکار جدید خریدم تا موقعی که به نوشتن نیاز دارم حالم بد نشه از نبودن خودکار.

میجونگا.

میجونگا.

تو منی یا من تو؟چطور تو رو در خودم می‌بینم و ناراحت نیستم؟

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۳۰ساعت 0:48 به قلم خانوم ساکورا |

برگرد به شب.

از شب چی یادته؟

اون شبی که دبیرستانی بودی تا صبح رمان خوندی.

همون موقع که تو مدرسه نمایشگاه صنایع دستی بود.

یا برگرد به شبکه فرداش کنکور داشتی اما تمام مقنعه ها تو وسایل اسباب کشی بود.

نظرت راجب شبی که با الف دعوا شد و تا صبح خودخوری کردی چیه.

حالا شبه از یه گوری داره صدا میاد از یه ساختمون شاید.

من مچاله شدم.

حس بدشانسی شدیدی دارم.

راستش هیچ شکوفه ای نمی‌بینم که بخاطرش نمیرم.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۸ساعت 0:36 به قلم خانوم ساکورا |

خب بیا برگردیم به شب. اینروزا یه ایرانی و یه پایتخت.من آدم تی‌وی بین نیستم. هرچند تو ذهنم انتقادهایی به سریال خصوصاً سمبلاسیون فیلمنامه دارم اما باید بگم که خیلی اکت نقی دوست دارم وقتی جوگیر میشه وقتی می‌خنده. باید بگم من هیچ سریال و فیلم ایرانی دنبال نمیکنم اما امشب به این فکر کردم کاش پایتخت نود شبی بود.

فکر میکنم مهم اینه که همه آدما رو باهم خوشحال می‌کنه.

خب بیا برگردیم به شب. یکی سلنا گوش میده یکی دیگه ام وسط آهنگ گل های باغ جو ولوعه.

من ولی دارم به این فکر میکنم که زندگی بی کیفیت چقدر می ارزه برام؟!

هیچی.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۷ساعت 1:19 به قلم خانوم ساکورا |

ممنون میشم مشورت بدید بهم.

من می‌خوام یک وب‌سایت برای نوشته و عکس داشته باشم درحالیکه اینجا می‌نویسم آیا امکان توسعه اینجا در بستر وبسایت هست؟؟

دوم اینکه من کانال تلگرامی دارم در بستر روزمره نویسی و کانال مطالب عاشقانه بنظرتون کدومشون می‌تونه با یادداشت نویسی ادغام بشه؟

رسانه یادداشت نویسی که بشه به استاد نشون داد نه هچلفت البته.

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۶ساعت 22:24 به قلم خانوم ساکورا |

دکتر از زندگی چیزی نمی‌فهمم.

دیگه دنیام ندارم بفهمم.

+ تاريخ دوشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۵ساعت 20:30 به قلم خانوم ساکورا |

اگه این شبها بیدار بخونید میفهمید چقدر کوتاه شدن شبها و این آزارم میده چونکه دیر می‌خوابم. نمیتونم ولع خوابمو سرکوب کنم. هرچند شاید بخاطر بدنم باشه ولی نمی‌دونید چقدر دوست دارم مدتی زیاد بخوابم.

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۴ساعت 3:43 به قلم خانوم ساکورا |

یه عروسک داری هرروز آدما روش خط میندازن گوش و موهاشو میکشن.

دوست داری عروسک ناراحت بشه؟

فکر نکنم.

گاهی اوقات یه اشتباه‌هایی کل زندگیتو خراب می‌کنه.

فکر نکن هر درس گرفتنی خوبه.

اگه از یک کوه بلند بیفتی ممکنه تا آخر عمرت شکستگی دستت نذاره نوازنده بشی.

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۳ساعت 0:56 به قلم خانوم ساکورا |

احساس خفگی میکنم. پاستا درست کردم مامانم گفت پنجره باز نکن. اون همیشه سردشه. بیشتر از اینکه سردش باشه ازش ما می‌ترسه. این شامل همه پنجره های خونه میشه خنیاگر اون قسمت نباشه باز هم میگه سرده ها.

همین الان بعد از حمام می‌خواست بره بیرون و حالا میگه سرده پنجره باز نکن.

از اون طرف تمام پنجره های واحد هایسمت ما به هم وصل هستن و یکیشون یه هواکش یا نمی‌دونم گاز فشار قوی یا نشتی گاز بیشتر شبیه بوی گاز مصرف شده و برگشته هست که میاد بالا مطمئنم حتی خودشونم بوشو حس نمیکنن.

مدت زیادیه اینجوریه تمام این سه واحد هیچی نمیگن. گاهی حس میکنم مسموم شدم یا بی‌حال انگار تو منطقه جنگیم یا وسط یه آشپزخونه بدون سانتریفیوژ.

خب خیلی گرمه اونقدر گرم که فقط یه احمق بخاری روشن می‌کنه

این بساط پاییز و بهاره حالا دیگه زمستون که جای خود داره.

برا همین میگم حتی بیست سال هم برای زندگی با خانواده ایرانی زیاده .

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۴/۰۱/۲۲ساعت 22:3 به قلم خانوم ساکورا |

امروز بعد دو سه هفته کتاب خوندم. نمی‌دونم چرا از کتاب خوندن افتادن اما باغ مخفیو خوندم و چقدر خوشم اومد آخرشم اشکی شدم. صبح هم گناه من دو دیدم. سیر فیلم های ادامه دار واقعا غیراز قسمت اول بی ارزشه.

هفته پیش رو مهمه . باید یکی از دغدغه های ذهنیمو برطرف کنم حتما حتما.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۴/۰۱/۲۲ساعت 16:19 به قلم خانوم ساکورا |

آدما نقش پر رنگی تو زندگی دارن حتی اگر نادیده بگیری قطع رابطه کنی حرف نزنی نگردی نخندید بهشون . اونا میتونی خوردن کنن. هرات کنن. خوشحالم کنن. دشمنی کنن. جادوی تو باشن و....

عکس العمل تو نشون میده چی داره میشه.

به روزهای پر اعتماد به نفسی فکر میکنم کاش میشد بهشون تافت زد تثبیت کرد.

چندروزه که صبح بیدار شدن برام کشنده تر از هر مرگیه.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۴/۰۱/۲۲ساعت 1:34 به قلم خانوم ساکورا |

سو

این حسو بهم میده که نه عزیزم تو کلا شانس نداشتی به این فکرکردم چهار سال پنج سال پیش که همسن سو بودم چقدر تو مضیقه بودم. سو یه خانواده معمولی داره اما هیچوقت کار نکرده اگرم کرده دوتا پروژه هنری تو خونه بود.

همیشه هزار فرسح بین منو این آدما فاصله هست حتی ساده ترینشون. یعنی سو ساده ترینشونه اما خانواده‌ش هزینه دانشجو بودن تو شهر دیگه خرید هر خریدی و مسافرت های دوستانه که خیلی می‌ره ساپورت میکنن.

گاهی فکرمیکنم خب اینکه اینجا افتادم و واقعا دارم تموم میشم بهای روزهایی که خیلی جوونتر بودم و مدام باید خودمو حمایت می‌کردم.

نمی‌دونم دیگه چطوری بگم.

انگار خانواده ساپورت کن نداشته باشی در آینده تو بقیه زمینه ها هم باز خودتو و خودتی.

نجات دهنده یه ایر،انی نمیتونه نجات دهنده خودش باشه .

خب من هروقت مشکلات دارم باید خودم حر کنم هیچوقت هیچ نیروی معنوی مشکلمو حل نکرده مثلا جای من بره سرکار یا یه پول از آسمون بیفته یا حتی وقتی مریض شدم مجبور شدم پروسه میکنم نه چیز دیگه. برای همین من فقط خودمو دارم دیگه.

اما سو و امثال سو نه.

اونها همیشه دوتا دست پشتشونه

جالبه که در آینده هم همینطور.

بحث سونیست بحث بیچارگی منه.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۱ساعت 18:44 به قلم خانوم ساکورا |

میل زیاد به خواب نشان از آشفتگی روحیم بود وقتیکه دیر می‌خوابیدم و دیر بیدار میشدم. حس میکنم تو خواب فقط توی خواب راحت و رها هستم.

دوروزه چشمام درد می‌کنه.امروز داشتم به ریجکتی های شغلی سال سه فکر می‌کردم تو عمرم تاحالا آنقدر دنبال کار نبودم ساید حق دارم الان حالم بد باشه هرچند همش هم ریجکتی نبود خیلی‌ هاشو خودم ول کردم و خوشم نیومد.

حس سرماخوردگی داشتم.

وای پریروز که مامانم داشت راحب شرف الشمس صحبت می‌کرد بهش گفتم مامان من یه برگه های تر سال های مختلف پیدا میکنم که حتی کوچکترین و معمولی ترین خواسته هام هم دان نشده.

گفت من هم. پس نمیفهممش.

گرسنمه چون زود شام خوردم و دارم به نودل و پاستای آبدار فکر میکنم.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۱ساعت 2:9 به قلم خانوم ساکورا |

این خیلی بده که حال بدم و یا تنفرمو نشون میدم تو چهره ام.

حس بدی دارم برای صبح ولی خب چیکار کنم.

ولی بر نشد نرفتن ترم بهدو میتونم به این ربط بدم.

همین که موضعمو برای اون شغله کشیدم عقب حالم خوب شد نمی‌دونم چرا به شغلی با این همه آپشن و مصاحبه خوب حس بدی داشتم. بهرحال فکر کنم به شهودم توجه کردم برعکس همیشه.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۰ساعت 3:3 به قلم خانوم ساکورا |

امرنز خیلی روز عجیبی بود

معلم گفت حالت خوبه منم الکی گفتم صبح بیدار شدن حالمو بد کرده.

ولی الان یادم افتاد خانوم ز معلمی که خیلی دوستش داشتم و کاش مثل یه دوست هنوز داشتمش بهم گفت فلانی این انرژی که داری منفیه ها ببین ماژیک افتاد.

خانوم ز کاش میشد پیدات کرد.

+ تاريخ سه شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۹ساعت 17:27 به قلم خانوم ساکورا |

تاحالا به این فکر کردی اگه آدمی که ازت راهنمایی میخواد با مقداری امیدواری اگه افکار خودکشی داشته باشه چقدر موضوع ترسناکه؟

+ تاريخ دوشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۸ساعت 1:34 به قلم خانوم ساکورا |

وقتی داشت زندگی نامه بوکوفسکی مبخوند رسید به اونجا که گفت ناشر بوکوفسکی گفت دوهفته وقت داری یه داستان بنویسی بوکوفسکی زنگ زد و گفت نوشتم. گفت از ترس بود که تمومش کردم.

+ تاريخ دوشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۸ساعت 1:32 به قلم خانوم ساکورا |

اولا فکر میکردم مشکل بچه بودنه. فکر میکردم وقتی مدرسه تموم بشه نوزده ساله میشم و هرروز میرم کافه یا مسافرت‌. فکر می‌کردم انگشتام توی باد میبرم و راحت میخندم.

برای همین توی مدرسه ای که ازش خیلی بدم می اومد مدام فکر میکردم وقتی بزرگ بشم میتونم راحتتر زندگی کنم. کلاس ها بهم فشار می آورد رفت و آمد و درس خوندن و کنکور.

وقتی گذشت و دیپلم و کنکور به طور مقطعی تموم شد. من درگیر پوچی بودم. روی کاناپه مادربزرگم می‌نشستم و مثل حالا نمی‌خواستم کاری کنم. به این فکر میکردم بقیه میفهمن چه فکری تو ذهنمه یا نه.

کتاب ادبیات دستم بود اون روزی که خالم اومد و دعوا راه انداخت. اون‌روز گریه کردم. بخاطر ماکارونی و سالادی که ما خوردیم و خالم نخورد بخاطر اینکه ما مدام اونجا بودیم من گریه کردم مادربزرگم انگار که داره خالمو مورد تمسخر قرار میده می‌خندید. حالا که فکر میکنم داشت به اشک های من می‌خندید.

بعد دیپلم خیلی سردرگم بودم سال بعدش همچنان نمی‌دونستم چی بخونم میدونستم عاشق هنرم اما دوست داشتم کاری کنم که همیشه پول داشته باشم من دوست داشتم مثل بقیه هجده ساله ها برم دانشگاه.

میدونستم برایم مسیر تنهام

اونقدر تنها که یه بار با یه غریبه تو مطب راجبش صحبت کردم.

سال قبل دانشگاه رفتن برای مدتی کاره پاره وقت گرفتم نه اشتباه نکن اون کار شهریه منو نداد اون پول شد کیف و کتاب و لباس و تفریح.

اونجا که بودم کدام دلهره داشتم می‌ترسیدم اونجوری بمونم دختری که کار پاره وقت داره با آدمایی که خوشم نمیاد ازشون.

بعد چند د نرفتم چون فکرکردم یه اشتباهی کردم. اما بعد دوباره رفتم. اونجا دوست پیدا کردم. کارفرما آشنا بود ولی روانی اشک هممونو در می‌آورد

عزیزم من بزرگ شدم حالا برای هر کافه رفتن دودوتا چهارتا میکنم.

امشب برای کاری که فردا اولین روزش هست نگران نیستم حس خالی بودن میکنم در حالیکه شهودم و سلول های تنم میگن نرو درحالیکه استرو دیلی میگه نرو درحالیکه همیشه اینجور وقتا ناراحت و مضطرب بودم نمی‌دونم چرا نیستم.

میدونی دارم به این فکر میکنم که شاید همه چی داره تموم میشه.

+ تاريخ دوشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۸ساعت 1:31 به قلم خانوم ساکورا |

دلم سفر تنهایی میخواد.

سوار قطار میشم شاید هم اتوبوس ولی چرا فکر میکنم اتوبوس خیلی دلخواهم نیست. از تراول ماگم قهوه کم شیرین میخورم. ساندویچ اولیویه با فلفل وخیارشور. به جاده نگاه میکنم. ابرها قشنگن. احساس رهایی توی انگشتام احساس میکنم.کنارم دختری جوان نشسته و داره کتاب میخونه.

یکم می‌نویسم. دلم میخواد بخوابم ولی چون تنهام ترجیح میدم نخوابم.

اگه دختر جوون چیزی نگه چیزی نمی‌گم این خاصیت منه.

یکم می‌خوابم. بیدار که میشم گرسنمه. یه رستوران قطار میرم کیک میخورم و چای ترجیح میدم غذا نخورم.

یکم می‌نویسم.به مقصد که رسیدم میرم سمت هاستل.

یک عالمه می‌خوابم.خودمو‌بغل میکنم از خودم عذرخواهی میکنم.

عزیزم منو ببخش مواظبت نیستم و نبودم حتی اونقدر ضعیفم که نمیتونم قول بدم جایی‌که دوست نداری نبرمت ومجبورت نکنم. عزیزم مگه تو خودم نیستی تویی که درونم هستیم همچنان کودکی من داره اذیتت میکنم هنوزم.

منو ببخش که اونقدر حواسم به زندگی نبوده که اذیت بشی.

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۷ساعت 1:45 به قلم خانوم ساکورا |

نمی‌دونم آدم ناراحت و رنجور بودنم از ایرانی بودنم میاد یا نه اما وقتی فکر میکنم اگر ایرانی نبودم چجوری بودم متوجه میشم بی‌تاثیر هم نبوده مثلا کیمونو تن میکردم یا یه دختر هلندی بیخیال بودم.

بگذریم.

این چیزی از بیمایگی و بی انگیزگی و تردیدم کم نمیکنه.

الان نودل مرغ و هالوپینو خوردم. به اندازه خود نودل هالوپینو تنده و همین که لبم به گزگز افتاده یعنی کار خودشو کرده و حالمو خوب کرده. کره‌ای ها حق دارن غذای تند می‌خورن وقت ناراحتی هرچند من نودل حتی اگر نمد نباشه هم بخشی از رنجمو می‌بلعه.

نه به اندازه هالپوینو خالی که بی‌مزه بود نه به اندازه مرغ که خیلی طعم چربطور داره.اما همچنان مناسب آدم تندخور.

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۶ساعت 22:2 به قلم خانوم ساکورا |

امروز بارون داره میاد از سه صبح پاره مباد حدودا احاذحل دیشب فقط هاله شو می‌شنیدم. حالا توی تاریکی با صدای بارون می‌خوابم و به این صدا آگاهم

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۶ساعت 11:0 به قلم خانوم ساکورا |

صبح چه صبحی بود صبح حرفای مونده تو گلوم و حس بد. از استرس خواب موندن زود بیدار شدم شب سردی بود از قضا گلوم و بدونم درد گرفته بود انگار زیر بارون مونده باشم.

نمی‌دونستم برم کافی نت تا پرینت انجام بدم یا نه. تو خواب فکر کردم نرم و برم کافه اما رفتم. من همیشه وقتی حس خوبی ندارم انجامش میدم بازم.

اونجا خوب بود اما وقتی اومدم خونه مردد شدم.

برگشتنی کاپوچینو خوردم و باریستایی که می‌دونه چی میخورم نیود بنابراین یه اشغال خوردم دوتا سیگار انبه کشیدم بدون اینکه دکمه هاشو بترکونم.

برای همین دهنم بیشتر بوی اشغال گرفت اما کیفم بوی انبه.

اومدم خونه و رفتم حمام.

بعد قهوه هایپرم نکرد و شد سرگیجه و تهوع و انفجار درونی شد اورتینک.

بعد که فکر کردم دیگه این جا نمیرم برای قهوه.

حالا هوا ابریه و با کلاه و پلیور می‌خوابم.

همه چیز زجراوره.

امروز فیلم دوست‌داشتنی دیدم فقط نمیتونم بفهمم اون آخر چیشد جایی‌که زن دستشو دراز کرد.

بعد اینکه قسمت آخر ال داوود هم دیدم و گریم گرفت.

عالیه یه گاوی همین الان رفته حمام

قدر روزهایی که ساختمون خلوت بود ندونستیم.

تماس فرت

+ تاريخ شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۶ساعت 1:44 به قلم خانوم ساکورا |

ناخون های شست پام وقتی بلند میشه درد میگیره دو من باهاشون راه میرم و خسته میشم.

ولی نبودم از چت gpt بپرس کی هستم

احتمالا بهت میگه عاشق کتاب و خیال بود

بهت می‌گه همیشه نگران بود

بهت می‌گه اگه پول ویز مهمی نبود می‌تونست زندگی خوبی داشته باشه

بهت می‌گه می‌تونست شاعر باشه

بهت می‌گه تو فشارسوزن و منگنه زندگی می‌کرد.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۴/۰۱/۱۵ساعت 19:33 به قلم خانوم ساکورا |

نوشته ها پرید اما خواستم به روح عزیزم توصیه کنم نخواد باز برگرده اینجا چون من دیگه خپابناذ خوشبختی هم نیستم.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۴/۰۱/۱۵ساعت 2:53 به قلم خانوم ساکورا |

پس زمینه:اهنگnoire از پارسا سلیمی

کاش یه برنامه رادیویی داشتم.

صد البته برای خودم گریه میکنم برای گم شدنم و اینکه کسی نیست بغلش کنم و بهش بگم میشه منو تا خونم ببری.

عزیزم به این فکر میکنم با راه در رو چقدر زنده ام.به اینکه شاید آدما بعد اینکه بفهمم راه در رو من چی بود مسخره ام کنن.

هرکسی که از یأس میگه فکر میکنم

ادم کناریش از خودش امیدوار تره. اما نه.

عزیزم نفسم سنگینه و انگار دست و پاهام بهم گره خورده.

عزیزم نمی‌دونم بعد از اینکه حس میکنم خودم نیستم چه حس هایی به سراغم بیاد ولی امشب حس بدی به خودم دارم. وقتی میم بهم گفت فلانی بهم گفته از تو می‌ترسه چون فلان....

من شبیه یه خرس قهوه ای تصور کردم آره من ترسناکی.

کاش آدما میفهمیدن من هیچی از زندگی نفهمیدم و نمیفهمم خب کاش میدونستن که دوستدارم جمله اول کتابم این باشه عزیزم تویی که داری منو می‌خوانی من آدم خوشبختی نیستم و تاحالا ناخون هامو درست نکردم.

نتونستم از شام لذت ببرم از فکر کردن نوشتن و خواندن چون همیشه نگران مسائل مالی هستم.

همه چیز برام ترسناک و تاریکه من هیچوقت سورپرایز از زندگی ندیدم.

حتی امروز که منتظربودم تاس شیش بیاره یا وقتی روی چروک های پیشونیم روغن میزنم.عزیرم هیچ‌کس به حال دیگری آگاه نیست.

من روزای سختیو میگذرونم و به این فکرمیکنم اگر حالا تنها زندگی میکردم کل زندگیم میشد جلد غذاهایی آماده و یک جسم خسته.

اینم همون گم شدنی که میگم فکر میکردم با تمام سختیام میتونم یونیک باشم یا تمام نداشتن هام.

همش خیال بود.

من هیچی نبودم .

اونایی که بارها بهم تاکید کردید ما مثل همیم و من ادای یونیک بودن درآوردم راست گفتید حتی شاید ما ها از من یونیک تر یودید.ش.

حالا دست و پاهای گره خورده ام را بغل میکنم.

و برای اینکه خیلی چیزها دست من نیست گریه میکنم.

به اینکه جز دست های خودم چیزی نجاتم نمی‌دهد.

و فکر کنم برای برائت از تولد میتوانی روز تولدت بمیری.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۴/۰۱/۱۵ساعت 2:50 به قلم خانوم ساکورا |

به سختی خپابم می‌بره. این دو روز بشدت سریال دیدم و خسته ام

نمی‌دونم چیکار دارم میکنم فقط اگه بترسم باز افسار از دستام می‌ره.

گلوم خشک میشه و نون تو گلوم گیر می‌کنه.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۴ساعت 0:24 به قلم خانوم ساکورا |

برام خیلی سخته از لحظات معمولی و خال زندگی لذت ببرم. مدام توی قلبم دلهره حس میکنم. این روندی که زندگی داره و نمیتونم بشکنم به این فکر کردم واقعا من آدم نیستم من درختم و نمیتونم از جام تکون بخورم.

دیشب تا شیش صبح سریال دیدم اما مجبور شدم صبح پاشم. حالا درحالیکه زیر پنجره و خنکای زیبایی‌ لمیدم و امروز مثل یک جمعه خیالی آرامش‌بخش میگذرونم نمیتونم بخوابم واورتینگ داره تک تک سلول های تنمو سوراخ می‌کنه.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۳ساعت 15:16 به قلم خانوم ساکورا |

شش صبح سیزدهم ۴۰۴

یادت نره در این صبح خنک‌ تو اینجا نیستی دقیقا وسط رویاهایی که باید هستی

معلومه که این هوا مال جاییه که تو هستی نه اینجا.

از طرف من که ها رو ببوس.

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۳ساعت 6:27 به قلم خانوم ساکورا |