این روز ها رو مینویسنچم؟
با میم با اینکه تازه دوست شدم حس راحتی چند ساله دارمشاید چون از اون آدماییه که خودشون میان سمتت چون من که اشتیاق رفتن به سمت دوست جدید ندارم مدت هاست.از این آروم شدن شخصیتم دارم حس خفگی میگیرم.نمیدونم چرا اینجوری شدم.حوصله گرفتن حق خودمو ندارم حوصله اصطکاک و ساییدگی به آدما.من خسته ام.امروز ج دیدم نمیدونم دوستش دارم یا نه اما حس میکنم از اون پسرای ازدواجیه شبیه هیچ مردی که دیدم نیست.از دور هم میشه فهمید.انگار تازه فهمیدم که بابا مردای اهل دوستی و ازدواج واقعاً فرق دارن.اما خب این هم یک فرضیه است چون من ج نمیشناسم اما ازلینکه ازم بزرگتره خوشم میاد.
سر جا به جایی شیفت بهم ریختم نمیدونم چطوری میخمو بگویم که کنده نشه هنوزیکماه نشده سر یه داستان هایی بیانگیزه شدم.
حالا افتادم روی جنگل نروژی و تمومش کنم.نمیدونم چه مرگمه.از آدما عنم میگیره.بعد با ص حس میکنم زیادی حسصحسمیت دادم پررو شده یا که نه حس میکنم از اون مدلاس که به وقتش پررو میشه کاش آنقدر ذهنمو نسایید عزیزانم.
متاسفانه یه مکالمه بعد چند ماه با تینکس داشتم و چقدر عجیب شده.من اما دوست ندارم این رفتارش جدی بگیرم.
احساس عجیبی از سطحی بودن مثل وقتی که روی نان کنجد پخش میکنی مثل وقتی که روی کیک را با لیسک خامه کاری میکنی مثل وقتی جایی را دستمال میکشی.من در جنگل های فنلاند بزرگ نشده ام اما دوست دارم در جنگل های فلان به خودم خلف وعده کنم و تو را با خود نیز داشته باشم.امرپز جنگل نروژی را شروع کردم و دلدار اسپوتنیک را چند روز قبل تمام کردم.هر چند مجموعه بعد از زلزله چنگی به دلم نزد.حالا صفحه اول را باز میکنم.همچنان دلم نمی آید سوکورو تازاکی را باز کنم قسمتی از شیرازه کتاب باز شده باید آن را چسب کاری کنم.خلاصه در نگهداری کتاب های موراکامی عزیزم کوشا باشیم.بر حسب تصادف این روز ها حس فسردگی دارم این روزها همش فکر میکنم روحم هر لحظه واقعی نبودن چیز ها تسری پیدا میکنه اول زمان بود بعد مکان حالا به تمام سلول های تنم رسیده است.هر قدر هم که خلاق باشی اگر توان ساختن نداری قید خودت را باید بزنی.خوابم می آید.هنوز با عرایض و عواطف حاصل شیفت کاری کنار نیامده ام.چاره ای برای آینده نیندیشیده و چشم هام پف کرده.
تینکس نزدیک ترین جای ممکنه و من نمیتونم برم بببینمش اه.کاش آدم متمولی بودم اه.
دلم یه مهر مادرانه فوق العاده قوی میخواد.
تو این یکی دوماهه چندتا موی سفید در آوردم و توی این یک هفته خیلی فشار هستم.خیلی فشار هستم.
اگر فکر کنی میفهمی که چقدر تخمی و تخیلی و سطحی و احساساتی راجع به هر گوه توی زندگیم تصمیم گرفتم پس جای درستی وایستادی دخترم تو دره به گا رفتگان .
به پسری که دیگر عینک نمیزند.ای شب ها تا ۱۹۸۸میبیتم بند دلم پاره میشود امشب با صدا و تصویرش گریه کردم.اخساسلت عجیبی دارم.قکر میکنم بخشی از آن به آن به آن میرسد.رنج روز عام رسیر به ناخنی که داخل گوشت انگشت کوچیکم مانده.بیا بریم دیت.
این روزا هیچی نیستم یه درختم که خشک شده و سنگین.
اینجا تنها مکان بی سقفی که ر رنج هام مینویسنمه.فکر کنم آخرش بدون یاد گرفتن زندگی بمیرم بدون یاد گرفتن انتخاب های درست بدون یاد گرفتن کار های درست بدون یاد گرفتن چیزهایی که دوست دارم.اندوهگینم اندازه ردزهلی زمستون هیججده سالگی اندوهگین چه بسا بیشتر.فشاری که مدام توی زندگی احساس میکنم تصمیم های آنی که باید بگیرم.من خسته ام چرا آدم فضایی نیستم یا دختری ظریف در کیوتو چرا زنی آشفته در ونیز نیستم چرا دختری رنجورم مستأصل لا بلای برگه های کتابی که نمیخوانم.خودم خواستم شبیه کسی نباشم حالا هم شبیه کسی نیستی یک بیست و اندی ساله ای که از خودش چیزی نساخته.چرا ناراحتی.بعد یاد حرف های افتادم که گفت فلانی گفته تو یعنی من......خانوم ل میگم که گفته از ارتباط با دیگران امتناع میکنم.راستش این امتناع نیست این براعت است یک برائت نه چندان شخصی من از همه آدم هابی که میشناسم و میشناختم حتی موارد خوب هم بدم می آید....حالا در بحبوحه رنج هام به رنج های غیر مهم هم دارم چنگ میکشم و دست خودم نیست.بخدا اینروزها گربه ها فهم و ادراک بیشتری از خود نشان میدهند.انگار میفهمند.من از این دور باطل خسته ام از دور باطل ۱۸سالگیم تا الان باید چیکار کنم،؟؟؟جز مردن چیواره میکنه این دور باطلو؟؟؟؟
آنچه اینجا مینویسم آنجا نمینویسم و آنچه آنجا مینویسم اینجا نمینویسم.بله ببین در یک شب اردیبهشت از موراکامی به کجا رسیدم به سوسه کی به سوسه کی و آثارش.خالا در این تاریکی ترجیح میدهم حتی پرنده هایلی پنجره باشم راستی خاله ام شانس بیاورد دهنش را چیز نکنم.