بارون میاد. امروز چندروز بعد از سالگرد نجات.زنگ زدم مطب دکتر اما میره رو صدای گویا و یه دکتر زن اومده اونجا. اینکه دکتر نباشه گریمو درمیاره نمیدونم شاید مسافرت رفته.میترسم مهاجرت کرده باشه. من هنوز کادو نگرفتم برای دکتر. دکتر خیلی بیشتر از دکتر بود برام. هنوز بهش نگفتم تو کانال میگفتم هی دکتر و وقتی دیدمش تصمیم گرفتم اون دکتر باشه. دکتر برام مثل معلم های دوست داشتنیه. وقتی دکتر پیدا نکردم دکتر مثل فرشته ها پیدا شد. دکتر اونقدر خوبه که من بدون دلهره مطمئن بودم نجاتم میده حتی مطمئنم اگه بازم مشکلی باشه دکتر خوبم میکنه چون دکتر حرفه ایه.
دکتر لطفا طولانی عمر کن. دکتر لطفا همینجا بمون.
دکتر آدمایی مثل من به تو نیاز دارن.
میخوام این دفعه بعد دکتر بگم من آدم شدم من تاحاییکه میتونم خوب زندگی میکنم میخوام بگم دکتر عاقل شدم.
خدایا مواظب دکتر باش.
اول داشتم به آهنگ شهر اشباح گوش میدادم وقتی تمام شد آقای براهنی از وسط پلی لیست کانال پخش شد بی آنکه من پلی کنم
گشت و بازگشت
با گله سیاه و سفید خرگوش هایش پیشم می آمد.
آقای براهنی نمیدونید که چقدر قشنگ میخونید. آرزو داشتم شعرهام با صدای شما ادا میشد نه زنی چون خودم.
خسته ام امروز عکسی از خودم گذاشتم و ریپلای کردم به آهنگ شهر اشباح
میدونم. زنی می تو نیاید اینجوری زندگی کنی.
حالا نیمه عصر فکر میکنم به همه چیزهایی که باعث میشه زندگی دست خودم نباشه خسته ام از چیزهایی که بر آن کنترل ندارم و مثل یه غول کل زندگیمو میخورن.
همه این فکرت با سبک زندگی سوز شروع شد.
سو چهار سال از من کپچکتره پرومادر معمولی داره سرکار نرفته تاحالا و همیشه همه چیز داره.
دندون عقل سمت راست بالا درد میکنه درد بد. دندون عقلام درسته و مرتب و کامل نیستن اما هنوزم نکشیدم اما این لامصب فکمو تنگ کرده و اذیتم میکنه. یه دوندون کوچولو اذیت کن. تمام امروز ال کشیدم. خستم. یارای زندگی تو هوای سرد خیلی توم کمه. همزمان مضطربم چ حیرون و قیافم داد میرنه.
عزیزم میدونی با چه موسیقیای میتونی بهتر بنویسی؟به من نگاه به حرکات صورتم به این میمیک آنی که مثل تیک عصبی از صورتم زد میشه از این واکنش بیواکنش. عزیزم دیگه نسل شعر های سپید هم نسل من خوابن. شعرهای کوتاه حفاری شده. عزیزم اینروزا آدما دنبال چیزهای جدیدترین هستند.
عزیزم به من نگاه به خطی که لب پایینیمو بصوزت اندک متقارن نصف کرده هرچند متقارن نیست. اصلا کی اون قدر به صورتت نزدیکه که متوجه این عدم تقارن بشه. هرچند کم هست سمت راست اگه ده ساخته سمت چپ هشت سانته.عزیزن نکنه لذایذ زندگی تو این خطوط گم شدن و من برگشتم به هیجده سالگیم. ن من فهمیدم تو آدمی بودی که من عبوس ازهیجده سالگیم به کارناوال بردی.
نگاه کن من هیجده سالم نیست. من بزرگم اونقدر که مادربزرگ ها ازم سوال بپرسن.اونقدری که مثلاً همه چیز مامانم باشم. اونقدری که باید درک کنم مهم نیست درک نشم. اونقدری که مثل هجده ساله هام.ذاونقدری که انگار همه تجربیات این سالها مال من نبوده انگار اون من نبود من پارسال من پنج سال پیش چرا بدنم این حرفو تایید میکنه.
میگه آره تو توی هیچ کارناوالی نبودی عزیزم.
عزیزم اینجا اهنگ
time back Iday
به اون خیابون بلند نگاه میکنم میخوام با تو راه برم تا به درخشش جهان برسم.
این منم.پنجشنبه. دومین پنجشنبه متوالی تخیلی. من خوب بلدم تو لوپ بدبختی و یأس بیفتم.حالم خوب نیست دیشبکم خوابیدم. هیچی نمیتونه خوبم کنه جز تغییر اساسی همه چی. قرصم یادم رفت. از اینکه مدام با چیزای معمولی زندگی به کامم گوه سده ناراحت هستم.
وقتی غمگینم بهتر مینویسم. یعنی برای نوشتن باید غمگین باشم؟یا اون نوریباشم که از سقف دالون های بزار میپاشه. چی باشم خوبه؟تو بگو چی باشم؟تو سن عشق و عاشقی درگیر خود زندگی هستم.تو این نقطه که فکر میکنم من الان اون من پارسال و پنج سال پیشنیست و. وای اون که میگه شش سال یکبار سلول ها جایگزین میشن نه من چیزی فرارتر از این داستانم.
بعد یادم میاد که توی بیست سالگی موقعی که خوب مینوشتم نگران بودم روزی برسه که این فعلیم نباشم. غمگین و پناه بر سکو های مسجد شاه میبرم از شلوغی بازار.
اصلا بیاین راجب بازار بنویسم و بخونید.
از مترو سوار شدن در شلوغی کفری میشوم اما ساعت را طوری تنظیم میکنم که ظهر بروم و برگردم. خوشبختانه خلوت تر از عصرهای تخمی کارمندی هست. بی ار تی مربوطه جمع شده. گوله میشم تو مترو. وقتی امام خمینی بودم یه آن دوباره تو زمان گم شدم حس میکنم مهم کم آورده دیگه نمیتونه این همه چیز تحمل کنه و در عین حال امیدار باشه. حتی اونقدری گم بودم او مترو امام که نشان باز کردم و دیدم زده اوووم دو کیلومتر و گفتم وا چرا زده دومتر مگه کمتر نبود بعد گفتم آها اون پکنزده خرداد بود که. بعد بطرز ابلحانه ای فکر میکنم نباید پیاده میشدم از بس که سوار این خط نشدم سالها. شاید عادیه. بهرحال رسیدم و نشان تنها کفایت نکرد مجبور بودم مدام آدرس بپرسم. شلوغی و ازدحام مورد علاقم نیست و خلاصه به مقصد رسیدم و متوجه شدم که اون چیز گرونه اینجا هم بهرحال چرخ زدم و سعی کردم خورده ریز مچنخرم بازم چندتا وسیع کوچلو خریدم و فروشنده اش که یه دختر مو مشکی بود تو مخم رفت که وای من سرم شلوغه. تصمیم گرفتم برم پله نوروز هان شاید ارزون تر پیدا کنم حتی زنگ زدم اما از وسط راه برگشتم چون پانزده تومان فرق داشت.....حالا بقیش برا بعد
وقتی حرفای این استاد راجعبه نوشتن گوش کردم خجالت کشیدم اونجا که گفت وقتیکه وبلاگ نویسی کنید یا کانال نویسی کم کم ویراستاری تون خوب میشه. کاش اینجا رو نبینه از نظر محتوایی و ویرایش انگار یه گرگ زخمی بی ادبم.از اونطرف اگه یه روزی با این استاد کلاسی چیزی داشته باشم چطوری کانال ادبیم بهش بدم همش عاشقانه کوتاه کار تو چند کلمه تمومه استاد.
بهرحال.من تو نوشتن بی ادبم چون دنیای واقعی مجبورم مودب باشم.زندجی اجتماعی زمستون و پاییز خیلی سخته.اینجوری که وقتی میری بیرون یه آدم دو شاخ سرفه میکنه ته حلقت قشنگ میاد تو نای و مری.
امروز دقیقاً یه زنی هم سن ننه بزرگم وسط حرف زدنم سرفه های کشنده زد. جالبه اینه که همچین بیشعورایی به اون دختر و پسرشون سرفه نمیکنن به اون غریبه بدبخت سرفه میکنن. واقعا این موضوع رو مخمه.
آدمای این مدلی مردم ازار ازارن و تخمی هم هستند.
استاد راستی اونجوری که تخمی حق مطالب ادا میکنه من حلش وی بیارم رو کافذ؟؟؟
امروز واقعا خوب نیستم. نمیدونم کی خوب میشم. چرا حالم آنقدر تخمی شده.
هنوز درگیر کارفرمای تخمیم هستم. مرتیکه ادایی روشنفکر متظاهر. راستش ادایی بودنش رفته تو مخم. ادای آدمای خوبو و مدرن و باملاحطه دراوردنش رفته تو مخم. دوست دارم دست کم یه بار رنگیش کنم.
دست دوم اندازه ی انگشت همچنان شونه درد دارم و انگار یه آهن تو شونمه.
دست سوم نکنم شب خودخوری کردم برای کلاس نمونه ای که میبرمو خودم بیارم خونه و کسی باز زرنگ نشه.
دست چهارم متأسفانه دوست ندارم برم نشا و اگه برم هم از نظر مالی هم روانی بهم میریزم.
دست پنجم زندگی ساده است و با سادگیش چنان فشاری آورده بهم که از جووونی رنج و بی آرامشی گردنم افتاده.
تو اینه که نگاه میکنم فقط یه چیز حسمیکنم یه چیز بولد گذروندن تلخیهای زیاد و پشت سرهم. آسوده نبودن. فشار آخر هم نجات تحت فشار بخار.
باز همه چیز حس غیر واقعی بودن شدیدی بهم داده. تو این چندسال اخیر خیلی این حسو داشتم که مثلاً پنج شیش سالی که اواخر گذروندم الکیه. حتی خوب حتی بد. انگار که واقعا اینجا نیستم که انگار مثلا دورم یه لایه حبابه.
امروز یکی گفت پنج شیش سال از کرونا گذشته و من مبهوت بودم آیا برای اینه که کار خاصی نکردم؟یا همه اینا توههمه. چرا این حس انگار واقعیه به دورم نگاه میکنم حتی مشکلاتم که همیشه خیلی واقعی بنظرم میاد هم الکی بنظرم میاد.
حس میکنم این میتونه اونقدر قوی باشه که اختلال باشه.گاهی حس میکنم ذهنم یارای قبول کردن اینکه این منم این من آلانی منم نداره برای همین تن به تیم احوال میده.
امروز از صدای یه ریلز شروع شد از سریال اجوشی که دیگه نیست. خب اول فکر کردم خاطرات اون چند سال قبل کرونا برام کمرنگ انگار خاطرات یه آدم دیگست. اون دوران بهتریکه داشتم مدام فکر میکردم نه من نمیتونم اونا باشم چرا قبلا درسخواندن بیرون رفتن خوب بودن خریدن همه فعل ها یه طور دیگه بود برام. چرا همه چیز غبار داره برام.
اتفاقی که امروز افتاد حالا حس میکنم دوران خاکستری بعد از کرونا هم من نبودم انگار این که الآنم واقعا سال های قبلی ن زده و نمیدونه انگار تازه اومده اونم تو مفلوک نرین حالتم.
نمیدونم نصف شب همه اینا ترسناک و احمقانه بنظرم میاد.
یه جا دیگه هم یه آهنگ ازیکیتز سریال ها که پوران خاکستری دیدم منو به این حال انداخت. اون موقع ها فکر میکزدم میتونم خودم نجات بدم و چشم وا کنم و ببینم تو آرزوم دارم راه میرم.
ناراحت و شکسته ام. حتی همین حالا میدونم باید فردا بیدار شم اما حسمیکنم همه اینا الکیه.
تولد مبارک اکتبری آبانی.
تولدت مبارک صاحب زیبا ترین دست های مردانه و انگشتان که خدا آفریده
تولدت مبارک ای تو که با موهای یکم بلند زیباتری
تولدت مبارک تو که بی تفاوت بودنت قشنگترت میکنه
تولدت مبارک
تو خیلی دوری
ولی من همش بهت فکر میکنم.
تو هم به پرنده بودن فکر میکنی؟؟؟
حالا غمگینترم. از وقتی که میرفتم غمگین ترم.دایا کسی نجاتم میدهد؟ایا ابن کلمات بی سروته نجاتم میدهد؟
در آینه ای که شکسته نجات دهنده ای قابل رویت نیست عزیزم. حالا درحال جوش دادن به آهنگ i saw daddy today.
آیا هراس های من به کسی سرایت میکند.حالا شانه راستم صبح ها درد پس از سزارین دارد هرچند طبیعی زاییده. کیفم و لباسم همه آنها بر رویش سنگینی میکند. از صبح دهانم تلخ بود. صبحانه بینظیر بود و موی اکثر زنان در مترو بنفش تیره بود. آنهایی که کلاه برت داشتند اغلب موهایی نسکافه ای داشتند اما مترو همچنان بوی فقر میداد و اگر همه موهای قرمز داشتند هم توفیر نمیکرد.
حالا غمگینترم. انگار از اتاق فرار برگشته ام. حین فرار گریه کرده باشم. از اینکه خودم غمگینم از نجات به وقت الان در سال قبل هم. از پله های مترو بالا میروم و باد چنان در پاهایم میدود گویی کردی که دوستش دارم مرا اسیر نموده..
این آهنگ دارد تمتممیشود و من فکر میکنم از برانگیختگی آهنگ خفه شوم.
راستی تیرامیسو بینظیرتر از صبحانه بود و من به گریه فکر میکنم به تنها بودنی که سلول های تنم را فشار میدهد. به دختری که میخندد و میگوید ایا میخواهی دوباره اینجا استخدام شوی. فکر کنم باید تودهنب بزنم و باز شانه ام شبیه زخمی عمیق اما کوچک دوباره درد میگیرد.
حالا سوار اتوبوس میشوم. زنها میخواهند روی صندلی بنشینند. فکر نمیکنم در زندگی اینقدر برای چیزی تلاش کرده باشند. از اتوبوس پیاده میشوم. هنوز غمگینم هنوز پرفکرم.
حالا به زنهایی فکر میکنم که همیشه راه نجات دارند.همیشع برنده میشوند و غمگینترم.
حالا گربه خانگی در کوچه مان پرسه میزند را میبینم. بهش میگم پیشی مامانت کو پیشی تو هم گمشدی؟؟؟؟
نگاهی به درخت خرمالو همسایه می اندازم.غمگینم و فکر کنم وسط راه پله این آهنگ را پاک کنم.
بعد از کافه با خانوم میم
ولی من همیشه آرزو به دل موندم یه بار خداوند تعالی یکی منو اذیت بکنه یه زهرچشم از طرف بگیره. خب برگردیم به متن اعتقاد در کانال او و چ.
غمگینم. گاهی حس میکنم ترقوه هام درد میکنه.دجایی که عجیبه درد گرفتنش. واقعا عجیب. امروز رفتم سراغ دان . وای یعنی سال دیگه ااینموفع وقتی بخواهم بدونم دان کی بود امیدواریم که یادم نمیاد انقدر زندگیم متفاوت باشه که فلان فلان دان. لا این تفاسیر فکرکردبد دان عشقی چیزیمه. خدا نکنه. دان تخمی تر از این حرفاست. چندش تر و و منظاهرتر از این حرفاست.
راستش از کلاسی که دان میزاره واقعا حالم بد میشه.
دان چند روزه حقوقمو پرداخت نکرده و من هی مودب بودم باهاش و امروز قهوهای کردمش هرچند منتظرم بعد تسویه نهایی رنگ قهوه ای به صورتش بپاشم.
از آدمای تخمی ای که تو مسیر تخمی زندگی بهشون برمیخوریم واقعا عنم میگیره حتی از خوباش.
وقتایی مثل الان که تا دیروقت بیدارم. مدام حس بدی بع خودم دارم. نمیدونم چه ارتباطی باهم دارن ولی این لزلردهندست
عزیزم دوست دارم پنجره ای که تو رو از اون میبینم به ذهنم بیارم و در خالیکهi Think they call it love گوش میدم.
کمی بالاتر از ترقوه راستم درست بالاتر از استخوان در میکنه امروز و منو میترسونه و دارم فکر میکنم سر تاخیر بگایی حقوقم و متچحردن تایم کلاس کار و باز شدن چشمام به تغییرات آدمیزاد هایذعادی در یک تا دوسال و خودم باعث بگایی جسمی نشده باشم.چون واقعا شدنی نیست.
خیلی اعصابم خورده. اولین باره با یه کارفرما ظاهراً کلاس بذار و خسیس طرفم. نمیدونم برایچس تومن تسویم چقدر پیگیر شدم. مرتیکه تخمی. فقطمنتظرم تسویه کنم تا قهوه ای کنمش.
درست مثل دیشب یاد اتفاق های امروز میفتم و حالمو بگاتر میکنه. واقعا حس بدی بهم دست میده. واقعاً خانواده م دارن فشار میارن. امروز مطالبه عذر خواهی داشتن. بدم میاد ازشون. خیلی زیاد. دوست ندارم تا آخر عمرم بببینمشون.
خوشحالم که فردا اسنپ دارم وگرنه با این دردهای مسخره تنم چطوری برم تا اونجا