از سرمای اینجا متنفرم. همه اینروزا منو یاد اون دی ماه هیجده سالگی میندازه. من خودم نمیخوام از دونه دونه سلول های بدنم بدم میاد. حالم بده. بشدت دلم‌ نمی‌خواد اینجاباشم نمی‌دونم چرا چون دلیل خیلی خاصی هم نمی‌بینم اینجا.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۳/۱۰/۲۸ساعت 10:40 به قلم خانوم ساکورا |

گریه ای هستم و آدمی که بخوام باهاش بدون سرزنش شدن حرف بزنم دوروبرم نمی‌بینم. تصمیم هم نمیتونم بگیرم.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۳/۱۰/۲۱ساعت 14:22 به قلم خانوم ساکورا |

یه روز از هجده سالگی رفتم یه جا برای کارکردن. اون‌روزهای اول یه عدد فکر کردم اشتباه زدم روی لباس. بعد همش خودخوری کردم. چندروز بعد کارفرما زنگ زد و منم گفتم کار برا پیش اومده آخه آشنا بود. بعد من بخاطر عکون عددها نرفته بودم. می ترسیدم همه رو ارزون فروخته باشه و برام داستان بشه.

اینروزا یه جای آروم کار میکنم. از شغلی که دارم راضی نیستم متناسب با اخلاق و روحیات و ذهن و هیچیم نیست اما به خودم قول دادم عوض شده. امروز هم تو محیط کاریم یه چیزی شد و من راجع به یه موضوعی آگاهی نداشتم و یه چیزی چک نکردم حالا ذهن تخمیم هی داره بهم فشار میاره که نکنه خراب شده باشه پ مجبور شی کلی هزینه بدی یا هرچی ولی تقصیر من نیست چیزی بود که من باهاش مواجه نشده بودم قبلاً. گلوم می‌سوزه و در آستانه سرماخوردگی خوابم میاد و دارم به فرار فکر میکنم. به اینکه من از همه موقعیت‌ های زندگیم فرار میکنم.

خب همین.

از اینکه همیشه جاده زندگیم یه جاست دارم خفه میشم گاهی می‌خوام بمیرم.

+ تاريخ جمعه ۱۴۰۳/۱۰/۲۱ساعت 14:19 به قلم خانوم ساکورا |

حالا یه تیکه از قلبم موند پیش این سریال و دلم میخواد یادم بره تا دوباره ببینمش. واقعا عاشقانه های کمی نامتداول و کمی سخت بیان جذابن.

حتی قسمت یکی مونده به آخر مرد داستان شخصیت سردش کمی شیرین شد تو دلم گفتم خواهش میکنم همون سیاست مدار قدرتمند قوی بمون.حالا فکر کن تو دنیای عادی آدم های محکم و اصیل چقدر قشنگن.

+ تاريخ دوشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۱۷ساعت 1:13 به قلم خانوم ساکورا |

خدایا ممنون من میدونستم سالمه.

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۶ساعت 5:12 به قلم خانوم ساکورا |

خدایا واقعاً داری چیکار می‌کنی با من خودت خسته نشدی؟

همین کافی بود که این خانومه از کرج مرجوعی بزنه و برام محرز شه تلاش تو فایده نداره

+ تاريخ دوشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۳ساعت 10:16 به قلم خانوم ساکورا |

بدون خوردن قهوه تنظیمات اورتینک دارم حالم بده. نمی‌دونم چه. لباس های بیرونی هنوز تنم مونده و اذیتم. سنگینم و آشی که خوردم تو تنم ماسیده یعنی بخاطر شنیدن اون برنامه ریزی مالی بود یا آدم های مه شب یلدا و روز مادر میبینم.

+ تاريخ یکشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۲ساعت 19:42 به قلم خانوم ساکورا |