شاید با ترک کالبد وارد کالبد جدید بشی
تا حالا اینجوری فکر نکرده بودم شاید وارد یه کالبد جدید بشی که آروم تر باشی وقتی این کالبد ترک کنی.
پسرایی که دست هاشون از خودشون جوون تره واقعاً زیبا هستند.همزمان با نوسان این پست شروع میشوم مثل یک سفرنامه مثل یک داستان روزانه با مثل کسیکه گزارش روز تحویل میدهد.معده ام ترش میکند.هوا سرد و گرم است و کلاه پوشیده ام.تمام امروز خودم نبودم اغلب خودم نیستم.چشمانم بی اختیار به دست های پسر میرفت و برمیگشت حالا میدانستم احتمالا چهره آب متناسب با انگشت های لاغر کشیده و روشن اش دارد.قبلا گمان میبردم فقط مجسمه ساز ها چنین دست هایس دارند اما من تابحال با هیچ مجسمه سازی برخورد نداشته ام تنها برخورد نزدیک من با این رشته آتلیه کوچک در حیاط هنرستان که در آن ورودی طراحی داشتیم بود.بله مجسمه های نیمه کاره.هرچنذ آنجا درس نخواندم.نگران ورود به شب هستم بینی ام نفس هایت را سنگین و طولانی کرده و از با دهان نفس کشیدن بیزارم.امرور واقعاً تنها هستم.امروز از تمام این چهار سال تنهاتر بنظر می آیم.تنهایی یک نوع عادت ست.من حتی میزی که جایش عوض شده هم عادت دارم برای همین میز راحت نمیخوابم.بعدد کمی از کتاب شیرفروش میخوانم.به قیمت های سیاسی و اجتماعی کتاب که میرسم مغزم کار نمیکند.خطوط را رد میکنم آخر داستان دختر چه شد؟؟
نمیدانم با درد زانو چطور کنار بیایم ماه هاست بیکار بوده ام چنین دردی عجیب است.حالا حتی نمیدانم چطور به بحث دست ها بازگردم؟!
از زندگی برای من یک صفحه از میز کار در بلاگفا یعنی همین جا مانده خواب های طولانی و عمیق ولی کیفیت شغل های که دوستشان ندارم مدرک تحصیلی که دوستش ندارم روزها و آدم های که دوست ندارم.حالا با این خواب های عمیقی که میگویم هنوز احساس کمبود میکنم.ار زندگی برای من کفش های جلو بازی که پایم را میزند.سردرد و صف نان تافتون و خرید های ضروری.از من همینقدر که در بی ارتی مچاله شدن و زوم کردم رو عکس ع.ص و شکستگی چهره اش.از من خواب هایپر استرسی که چند خط روی پیشانی ام انداخته.از من ترس هایی که به زندگی و لذت زندگی میچربد.
از بچه توی مهمونی خوشم نمیاد چون غمگین بودنشو میفهمم.در عوض عاشق کوچولوموچولوعم چون خیلی میخنده و میرقصه و حرف میزنه چرا؟چون اون جنساز شادی برام جالبه.
عزیزم این منم وقتی تو راه برگشت موقع خون ن کتاب ولگردی با وقت قبلی به تو فکر میکنم.وقتی نور های کوچک از دور میبینم.وقتی میفهمم تو امروز سیساله شدی و چقدر شبیه منی.عزیزم این منم که فرصت غنیمت میدونم و به تو فکر میکنم وقتی لغت زبان مبخونم وقتی لاک هامو پاک میکنم و دست هامو شیوه میکنم.من یه متلکم وحده که یک نفرم.من یکنفرم حتی وقتی به تو فکر میکنم و این ناراحتم میکنه اینکه این فکر کردن از من هنوزم یک شخص مفرد میسازه نه یک شخص جمع.عزبزم اگه بخوام اینجوری فکر کنم که کاش من اون جلگه ای بودم که تو رود کنارش بودی.من کوه بودم تو غروب.من یه بچه بودم و تو دوچرخه.عزیزم تو که نمیدونی آوریل چقدر قشنگه برام.شبیه توعه شبیه تو که شبیه سیساله ها نیستی.
دکتر
یه ورقه امتحانی هوایی بود که ما میخریدیم آبی بود.اونموقع ها فکر میکردم زندگی خیلی پیچیده نیست چون یا روی اون ورقه ها یا روی برگه ا چهار مینوشتیم.درس هامون سخت نبود.هرچند دکتر من نمیتونم و نمیخوام بگم کاش من به دوران مدرسه برمیگشتم چون اون دوران هم زندگیم آروم نبود.یعنی دورانی نیست که خوب باشه و بخوام بهش کاملا برگردم هرچند دوران بعد از اون عید شاغلی اون روزا من خیلی خوب بودم حالم خوب بود.دکتر زندگی به این حجم از استرس می ارزه؟یا به این حجم از تلاشی که نتیجه نداره چی؟؟؟
من خانوم ساکورا از این خوشحالی های کوچیک حلزونی زود رد میشم.من خانوم ساکورا وقتی خوابم خوشحالم چون تنها برای چند ساعت میتونم خودم نباشم.وقنی میگی همه چیز میگذره اینم میگذره....یعنی تو هنوز چیزی که ده سال طول بکشه تجربه نکردی یعنی تو از چیزهای کوتاه گذر کردی!
اصلا تاحالا با چیزی که مدام کش میاد تونستی دست و پنجه نرم کنی با چیزیکه فکر میکردی تموممیشه و هیچوقت نشده روبرو شدی؟؟؟
تا حالا از خیابون هایی که به جاهایی که جای تو نیست و دوست نداری عبور کردی؟تاحالا شده برای همین تموم نشدن ها در حالیکه خودتو دوست داری ارزو کنی دیگه خودت نباشی؟
تا حالا تونستی چیزیکه تمومنمیشه تحمل کنی؟
حالا حتی این آهنگ بی کلام هم منو قورت میده میبره تو خودش و سرزنشم میکنه.اسم آهنگ una mattina.
در آسیب پذیر نرین حالت روحی زندگیم قرار دارم.فکر میکنم اونی که جرقه اول آسیب به زندگیمو شروع کرد عذاب وجدان نداره شاید اگر اون شروع نکرده بود ادامه پیدا نمیکرد.
نمیدونم چطور اما دارم تموممیشم.ازهر بدبهیاتی به سادگی به رنج و خفگی میرسم.لتید به کجا پناه برد آخه.تهش خفگیه.ته این دنیا.
عبور و مرور خفه کنندست.مثل عبور امروز ازخیابون ها و طبقه دوم به طبقه دوم که رسیدم تو گوشم sunsetمیخوند ایستادم انگار چشمام سیاهی بره ولی همونجا دوست دارم از بی جونی محض بیفتم و بمیرم و همچنان تو گوشم نامه اون نویسنده به زنیکه اذیتش کرده بود تکرار میشد همونطور که تو آفتاب وقتی نون و نمک دریا و شکلات و تخم مرغ خریدم تو تون کوچه سایه تو دلم گفتم من انگار با همه شخصیت های کتاب های موراکامی زندگی کردم و تو دلم گفتم واتانابه.تو دلم گفتم ساکورو تازاکی خب میدونم خیلیا موراکامی دوست دارن اما من قبلا که موراکامی میخوندم همه چی میخوندم موراکامی هم میخوندم شاید یه سال تمام کتاب نخوندم و با دلدار اسپوتنیک دوباره شروع کردم میدونستم اگه با موراکامی شروع نکرده بودم ممکنه بود اون کتاب نخوندن ادامه بدم.از نور خورشید خوشم می اومد اما حالا برام مثل حنجره.انقدر اورتینگ کردم که خوابم گرفته خوب بود؟خوب نبود؟اصلا خوب بود تو که نمیتونی برگردی احمق خودتم میدونی که نمیشد نشدنی بود.اورتبنگ دم هم این بود که عن من از فلانی خوشم اومده بود چرا؟نه.اول گفتم چرا این ذهنیت داری احمق نکنه تو دایم العشق شدی؟؟فقط حس از یکی خوشا ت اومدن قطعا به شرط در درونت موندن موضوع خوشحالت میکنه حتی فکر کردم نکنه مشکل روانیه؟؟؟خب حالا من فهمیدم اون آدم شبیه کسی بود برای همین یک لحظه به چشمم اومد همین و بس.
صبح فراموش شده از کره دیدم قشنگ بود.بعد ترسیدم از اینکه آدم تو زمان گم بشه و چیزیو که نباید فراموش کنه.اما تو دنیای موازی یه نسخه از من تو رو میبوسه بعد رفتم خرید.خرید خونه خیلی سخته.یاد اون پسر ژاپنیه افتادم.لقیه روز میخوام ولگردی با قصد قبلی بخونم.
در حالیکه برای روز های ازدست رفته عمرم ناراحتم برای بقیش هم دارم احمقانه زندگی میکنم.
پنجشنبه منتهی به جمعه.از کابوس های دیروز بعدازظهر رسیدم به خواب خوبی که قبل از بیدار شدن دیدم.کاش ادامه اون خوابو ببینم و بادم بمونه.امرپز کتاب خوندم و ی قسمت سریال دیدم ولی باید قبول کنم زندگیم دائما ته دیگ عدس پلو شفته ای که دوستش ندارمه.من واقعاً دیروز بهم ریختم چرا باید چیزی که منتسب کنه ور از باگ باشه ذتا من دیگه نخوامش چرا همش راه اشتباهی میرم.اصلا از کجا معلوم راه درستی وجود داره؟؟؟؟واقعا فروپاشی روحی تجربه کردم دیروز هم بخاطر اینکه دیگه شأن الان من این نیست دوم بخاطر اینکه اوضاع جوری که من خواستم پیش نرفت.
سوم به این موضوع ربطی ندارد اما انگار احساسات من رو عقربه هیجده سالگی مونده و برام ترسناکه.
واقعاً اینطوریه سن دست ها با سن چهره فرق داره؟؟؟
این نوشته در شب شروع میشود ولی در روز قبل قوت گرفته است.همه ویزار آنجا شروع میشود.از شب قبلی اینطور که من میخوابم و در صبح گرفته از خواب بیدار میشوم و شهودم را دست کم میگیرم.شاید من جوجه اردک زشتم و شهودم مرا طاووس میبیند.از گرفتگی آسمان عبور میکنم.اول فکر میکنم شهودم دارد مسخره میکندم.بعد فکر میکنم شهودم اشتباه کرده همینطور که میگذرد.متوجه میشوم شهود بنده خدای من دشمنم که نیست پس درست میگوید.روی سکو سرد نشسته بودم.خولستم برم بستنی بخورم اما نتونستم فقط تونستم یه تاکسی بگیرم تا بیام خونه بعد از خوردن غذا تا وقتی بارون تند شه کابوس های مختلفی از امروز دیدم.حالا میدونم اگر مرده ام هستم فردا باید زنده باشم.محبورم.مگه اینکه تصمیم نداشته باشم که زنده باشمپس تا فردا خدافظ.
من یه کاربر خسته ام.از نوشتن واقعیات واقعا خستم به جای اینکه سوار یه قطار خیالی پرنده باشم و نور های این شهر کف دستم جا بشن.امشب از خانوم میم مشورت گرفتم و حس بدی بهم دست داد.
نگاه میکنم به زندگی.حتی درست نمیتونم به زندگی نگاه کنم.همه سال های عمرم اینجا نوشتم.همیسه فکر کردم روزهای خوب روزهای بعدی هستن.همیشه شادی نداشتم همیشه هیچی نداشتم به این امید ادامه دادم که یه روزی داشته باشمشون.حالا همون امید کوچولو هم ندارم.فقط نگاه میکنم سال ها گذشت من همچنان در همه چیز در مضیقه ام.در واقع هر چی گذشت در همه بعد های زندگیم رنج پیش اومد.نگو اون روز ها با امید کوچک زندگی بهتر بوده.
حس تلقین سزماخوردن مث سگ افتاده به جونم چون تو درمانگاه همه مریض بودن.حالا ذهنم انقدر خسته شده نمیدونم چیکار کنم اول ثبت نام ک انجام بدم.یا چایی بخورم یا مسواک بزنم.نمبتونم به چیزی فکر کنم .کتاب مونده نخوندم و مراقبه و زبان هم.انرژی ندارم.
چشمام از شدت کم خوابی و لی خوابی میخاره قرمز شده.حاا بدم کلا افتاده روی کیفیت خوابم و هزار نوع حال بد تو خواب تجربه میکنم این روزا تنگی نفس بگیر تا تپش قلب.فکر کنم دو شبه که حالم خوب نیست خواب روز یه حالت بدتری هم بهم میده.به وضوح توی خواب پنیک میکنم.نمیدونم چه مرگمه فقط میدونم به این راحتی خوب نمیشم.
آقای شجریان نمیدونم چمه تا میگی تو عید منی من بهار توام میشه اهرم اشک هام.
بعد چند سال دوباره این نفس تنگی حاصل از استرس بهم برگشته.این سنگینی نفس.یه جوری که دلت میخواد دیگه نفس نکشی بله روز چهاردهم با استرس شروع شد با بی خوابی حاصل از اومدم سوسک.
نمیدانم زندگی به کجا می رود اما هر روز از آن بیشتر متنفر میشوم از کار های کوچک و بزرگی که میکنم من از همه آنها بیزارم از خوابیدن از خوردن از نوشتن از دیگران از زنده بودن از آزمایش خون از در درد از درد از درد.من انگار تمام شراب زندگی را تمام کرده ام و دلیلی برای خوشحال بودن ندارم.کاش چشم باز میکردم و در جایی که نمیدانم زندگی آرامی داشتم خانه ای با پنجره های دلخواه با کاناپه دلخپا و مقداری هم ظرف و ....
عصر ها در کتابفروشی ها پرسه میزدم.
گاهی حس میکنم زندگی به اندازه این آهنگ فرانسوی که معنیشو نمیفهمم برام تلخ و بی معنی و گنگه.همین چند ساعت پیش ممکن بود نزدیکفتز دراماتیک بسم نمیدونم بخاطر چی بود بخاطر موسیقی زمینه که تی وی پخش کرد یا چیزی که داشتم میدیدم منو رنجوند.حتی یادم نمی اومد چی داشتم میدیدم.نکیدونم چرا جدیداً همه چیز فراموش میکنم.این موضوع داره اذیتم میکنه.چیز هوایی که چند دقیقه قبل اتفاق افتاده.
نسبت به همه چیز بی حوصله ام.مخم نمیکشه.اینجوری که اگه الان به مقطع تحصیلی شروع کنم وسطش جا میزنم.نمیدونم چیشد.فقط فکر کنم یه جایی از زندگیم مجبور بودم به هزارتا چیز فکر کنم همون جا شروع شد.حالا چیزهای پیچیده هم که هیچی انگار مال به قرن پیشم.
میدونم که امسال خیلی چیزا برای من عوض میشه اما نمیدونم چرا خالم خوب نیست .هرکاری که قبلا حالم خوب میکرد میکنم باز ناراحتم هر جاییکه قبلا میرفتم تو بهار باز تغییرم نمیده نمیدونم چه غلطی بکنم.
همین الان با مامانم در حد یه جمله بحثم سد گفت تو شبیه فلانی هستی که تا دو بحث میکرد همه اینا وقتی یبود که من داشتم از یاس و ناامیدی بچه فلانی میکاستم نه تنها متشکر نبود بلکه انگار یه آدمیه رکه عاصیه از این حالت.خب زن.نباید این حرفو میزدی.من بغصمو قورت دادم نه از هراس شبیه فلانی بودن بلکه از اینکه این آدم نمیفهمه من دارم با حال بد خودم کاری که به من ربطی ندارد میکنم.نیاز دارم مثل یه نازپرورده باهام رفتار بشه.نه اینکه یکی بیاد بدبختی هاشو برام فاش کنه.
بابا لنتیا من چرا تو چشم آدما نگاه نمیکنم بگم چمه ولی شما به راحتی میاین نگام میکنید میگید من بدبختم من چیکار کنم من دارم نموممیشم از فلان فکر....
دارم اون آهنگ هایده گوش
میدم
زندگی میگن برای زنده هاست اما خدایا بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که...
وای برما وای برما
یادته این آهنگ و کجا و کی گوش میدادی دخترم یادته سرکار روزای آخر که فهمیدی این تویی و درامای جدیدت تازه اون موقع نفهمیدی چقدر تو این راه تنهایی
فکر کردی اون ادمیکه همیشه بعلت میکنه و بهش میگی نور بهت میگی من کنارتم میگه گریه نکن میگه بیا چایی بخور نه عزیزم بهت خندیدم اون و همه آدمای اون.
ولی اون روزا که هنوز سرکار بودی اینو گوش میدادی و متوجه عمق وخامت نبودی نمیدونیتی این درد انفرادی از تو یه آدم جدید میسازه نمیدونسنی امسال که بیاد علاوه بر این مشکل اون آدما برای تو دراماهای جدید تر میسازن.
پس دخترم بلند شو
من میدونم چقدر امسال گریه کردی به حال خودت انگار همه این اتفاقا افتاد که بفهمی خودتی و خودت انگار همش میخواست بهت نشون بده آدما دروغ هستن آدما کثیفن ولی تو پا میشی سال دیگه حالت خیلی خوبه.
اینا رو من نوشتم کنی که به عمرم هایده گوش نمیدادم و هرجا میشنیدم دوست نداشتم اما این آهنگ حرف های من بود....انگار اونکه نمیتونستم از احواللم بگم هایده گفت.
قشنگ از روز اول بهار نوسخوار فکری و وسواس فکری افتاده به جونم حالم اصلا از نظر روحی خوب نیست احساس خلا شدیدی دارم و از اون تیپا که دست و پا میزنم بدتر میشه جالبه نه؟
فکرشو بکن۲۰رپز تو بهمن زندگی کردم اونجوری سختی کشیدم که بیفتم تو این فروردین اینجوری کذایی.
نمیخواستم واسه شروع سال این جوری و این حالی باشم ولی خب هرچی سعی کردم تظاهر کنم خوبم فنیده نداشت.
حبس شده بودیم توی کتابخونه وقتی به لب هاش رسیدم که نور خورشید روی دستام افتاده بود تو این نقطه.
تحویل سال من چند نفرم من خودم نیستم تموم این ده سالم تموم سال ها.من دم تحویل سال پریوش نظریه ام توی به همین سادگی.چهارشنبه سوریم وقتی برایبار چندم دیدمش و دوزاریم افتاد.اون سالیم که پیش ب کار میکردم و فکر میکردم غمگینم ولی من که هنوز ندیده بودم این همه سال بعدش حتی غمگین ترم.اچن دختر کاریم که دو ساعت قبل سال تحویل اومد خونه سال اول کرونا ام که لباس نخریدم و بعد عید لباس خریدم اون سالی که لاغر لاغر شده بودم و از دست یه آدم نخمی همش گریه میکردم.من اون سالیم که هنوز دبیرستانی بودم و رفتیم گل خریدیم.اپن سالیم که حتی لحظه های آخر اسفند هنوزم دلم نمیخواست برم خونه و قلیون کشیدم همونم که تو اون پاساژا راه رفتم.اون سالیم که تازه دانشجو شدم و همه پولامو دادم دانشگاه عید به نون گفتم تهران نیستم که بیام بیرون.همون همون سالی هستم که لاک صورتی زده بودم و انگشتر انداختم رفتم سرکار همون سالی که حالم خوب بود همون سالگی با ارسلان آشتی کردم.همون سالیم که یادم نمیاد.
از بچگی هام همه عیدا یادمه ولی نمینویسم چون اون روزا هم غمگین بودم.کاش یه مونولوگ خوان باشم کاش یه سال خوشحالی هام شروع بشه و تموم نشه.